نجوا
نجوا
خواندن ۴ دقیقه·۲۱ روز پیش

من

شاید براتون سخت باشه درکش که من جواب حرف دوسال پیش خاله‌ام یادم اومده!
داخل جمع بهم گفت تو همچیت خوبه فقط اگه یکم قد بلند بودی دیگه تکمیل.
این حرفش خیلی برام سنگین اومد سنگین و سرد خیلی هم تلخ آخه من قبلا باهاش درد دل کرده بودم که چقدر ناراضی و ناراحتم از این بابت. اون اینو میدونست و توی جمع زد تو روم! الان یادم آمده که بگم اگه توام یکم سفید بودی خوب میشد. اما سکوت کردم و هیچی نگفتم گذاشتم بزاره حس ناکافی بودن از خودم رو تا ته وجودم بندازه البته این اولین بارش نبود یعنی اولین بار خانواده مادری نبود! یه روز هم وقتی دستم نرسید و دایی کوچیکه اومد و دستش رسید به قفل درب تا ماشین رو از حیاط ببره بیرون گفت نگاه میگید زن قد کوتاه بگیر یه در رو نمیتونه باز کنه! و من سکوت....
یا خاله دیگه ای لباسی که پوشیدم دید بهم میاد و گفت بروم برای دخترمم بخرم و من که نگاهی به آیینه میکردم و می‌دیدم که بهم میاد گفتم سفیدم هستم بیشتر بهم میاد که خاله هم بلافاصله با لحنی ... گفت دختر منم سفیده که اینجا من گفتم مگه من گفتم نیست!؟ این یعنی اینکه دائما در حال مقایسه بوده. یا چرا من اینهمه سال احساس سرخوردگی و ناکافی بودن داشتم؟! با اینکه چشم رنگی و سفید بودم و قدم هم متوسط خانم های ایرانیه نه جز قد بلند ها هستم و نه قد کوتاه ها و البته که الان فکر میکنم اینه اون یکی خالم که بچه های سبزه داره چرا هیچکسی بهش نگفته کاش یکم سفید تر بودی؟! پس در درجه اول من خودم اجازه دادم که باهام چطور رفتار بشه در واقع ترسیدم از واکنش بد مادرم از واکنش بد طرف، راستش رو بخوای من یه عمره که ترسیدم. از همچی از اطرافیان از فکرشون از حرف هاشون مهم‌تر از همه اینکه ناراحت شن ازم.... یه عذاب وجدان سختی که اشکال نداره من ناراحت شم فقط اونا ناراحت نشن!
وقتی کلاس طراحی میرم بچه ها به مربی میگن چه سفیده چه چشمای خوشگلی داره تازه به خودم میام که چه یه عمر خودمو ندیدم! خیلی های دیگه هم بهم گفتن قشنگم در موقعیت های مختلف دیگه و از اونجایی که آدم بدی ها یادش میمونه و خوب ها میپره یادم نیست

یه بارم یادمه دختر بچه‌ای نگام کرد و گفت خاله چه چشم های قشنگی داری
حقیقتا مغرور نمیشم و همون لحظه خداروشکر میکنم بابت این افراد خوبی که باهام رودرو کرده این بیست چهار سالی که از خدا عمر گرفتم فقط یک نفر سبزه رو اونم یکی از همکلاسی کلاس طراحی که شنید بچه ها از من تعریف میکنن گفت بگید ماشاالله
دیگر سبزه ها یادمه بهم میگفتن حرامزاده چرا؟ اونم بخاطر اینکه یه زمانی روس ها حمله کردن ایران و به خانم ها تجاوز شده و بچه های چشم رنگی به وجود اومده و در واقع ایرانی چشم رنگی ندارد! اینم استدلال اوناست برای ما چشم رنگی ها که اغلب این حرف ها رو سبزه ها میگن.
یکی دیگه اینکه چشم هامون مثل گربه‌اس یه نفره دیگه که داشت ازم تعریف میکرد یکی از سبزه ها با حرص گفت پوستش سفیده اما دندونش زرده! از اون موقع مسواک همدمم شد. اماااااا یه دوست کرمانی اومد خونمون که چقدر خانمش از من خوشش اومد بهم میگفت اگه تو شهر ما بودی یک شوهر پولدار برات پیدا میکردم! خودش هم خیلی سبزه بود ولی مهربون هم بود و منو خیلییی دوست داشت و بهم حس کافی بودن میداد و اینکه پسر هشت ساله‌ای هم داشت که از پسرش پرسید فاطمه رو میخوای که به لهجه کرمانی گفت ها ناناره که دقیقا یادم نیست ولی وقتی معنیش رو از خواهرش پرسیدم گفت یعنی ناز.
و چقدر دلم گرم شد. از همون ثانیه به بعد پسر هشت ساله منو نامزد خودش دونست و با لهجه صحبت میکرد که واقعا خوشم میومد. و یادش بخیر چقدر خندیدم با خواهرهاش سر این ماجرا. هر چی من بهش میگفتم انجام میداد و خواهرهاش اگه از من بد میگفتن میزدشون واییییییی که چقدر خندیدیم. جالب تر که مادرش می‌گفت کاش عروسی مثل فاطمه گیرم بیاد! از هشت سالگی دنبال عروس!؟ و چقدر هم بنده خدا با حسرت می‌گفت.

و معلم ها و آدم های دیگه که چقدر بهم حسودی کردن بابت این چشم رنگی بودن سفید بودن حتی افراد درجه دو فامیل افرادی که بهشون میگفتم خواهر اما از پشت خنجر میزدن!

داستانروانشناسیاعتماد به نفسعزت نفس
Students for always
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید