نجوا
نجوا
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

نوروزک

اینجا برام خوبه چونکه چیزای که توی ذهنم هست و جاگرفته رو میام اینجا مینویسم و میرم و میدونم روزی میام برای بررسی بیشتر،

ادم های اینجا رو دوست دارم

راست میگم تک تک ویرگولی ها رو دوست دارم کسایی که با خوندن قلمشون میتونی وارد دنیاشون شی خوبی دیگه ویرگول اینه که هم برام غریبن و منم براشون و اینکه راحت میتونم بنویسم این مطالبی که اینجا مینویسم زیاد روش فکر نمیکنم میخوام موضوعات رو بنویسم ذهنم خالی شه و بعدا با فنون نویسندگی ویراستاری شه،

اینروزهای آخر سال هم حال هوایی داره

شلوغی خیابون ها و ازدحام جمعیت هم یکی از علامت هاشه برای شهر خلوت و اروم و اوجولوه (کوچیک)ما، نمیدونم اخر سال چرا همه حمله میکنن برای خرید!؟? انگاری که قحطی میخواد بیاد، اونایی که تابلو میخرن رو خدایی درک نمیکنم حتما باید دم عید لوازم خونه بگیرن؟چرا خب? چرا ۵ اسفند باید بری مبل بخری!؟ یعنی خندم میگیره چطور مردم دیوانه‌وار فقط میخرن?،از اونجایی که ملت ما مسلمان هست که کاملا برعکسش انجام میشه قیمت ها این موقع سال نجومی میشود و بارزسی هم وجود ندارد به همین دلیل فروشندگان قیمت خون پدرشان را روی اجناس میگذارند و مردم هم حمله میکنن برای خرید و در میانه راه از قیمت های نجومی حرف میزنند، از پارسال عید دیگر حال و هوای عید ندارم نمیدانم مال سنم هست!؟ مال ان کمالگرایی و یا ادم های اطرافم نمیدانم

به هرحال دیگر آن شوق و ذوق قدیمی دیگر در من نیست، عید برای من امدن دایی ها و خاله ها از تهران (که ماشالله زیاد هم هستن و باید همه را ببوسم) (چه کسی بوس را اختراع کرد? نمیدانم!)

پوشیدن لباس های که به خون گرون خریدم و قیمتشون نجومیه،و کل همدان رو با پاهای مبارکم گشتم که نزدیک بود از دستشون بدم و چقدررر همدان سرد بی روح و خلوت بودم ( تصمیم گرفتم جاهای سرد مهاجرت نکنم) واقعا ادمو افسرده میکرد انگاری که شهر مرده‌ها بود نمیدونم چرا اینقدر جمعیت کم بود انگار نه انگار که استان بود!

خب بزار بقیه عیدمو بگم بعد از اونم چند جا عیدی بری که احتمالا خونه بزرگهای فامیل هستن و پیرپاتالن (پیر)، بعد از اونم که ماه رمضونه احتمالا تا شب خونه خودمون یا پایینیم(به خانه مادربزرگ مادریم پایین میگویم) و با خاله هام حرف میزنم و اینجا یه موضوع چندشی که وجود داره ممکنه پز و از خودشون تعریف کنن که واقعا نمیکشم و تصمیماتی مبنی بر اینکه دوربرشون نرم رو گرفته(متنفرم از ادم های که ۲۴ ساعته از خودشون تعریف میکنن مخصوصا که بعدا میفهمی اصلا اینطوری نیستن)

فقط خونه مادربزرگ پدریمه که خوشه برام اونجا شوخی چیز رایجیه،پریشب بابام گفت که با یک‌میلیون میبرن کربلا حالا همه با تعجب یک میلیون!!!!؟؟ که عموم گفت ببین زهرا رو نمیبرن(زهرا اسم زنشه) که من کلی خندیدم و هم زنش??? حالا نمیدونم شما بگیری یا نه،

عیدها خوبه برای خونه نشستن و خوندن‌،در واقع فرصت مطالعه خوبی هست

از حق نگذرم که اب هوای بهار عالیترینه نور ملایم و نسیم خنکی که روحتو نوازش میده جون میده برای خوندن کتاب قصر ابی و عشق به رنگ گیلاس،

به گذشته که برمیگردم دخترکی میبینم با موهای خرمایی و لباس های نو که برای عید خریده اون زمان همه ۶تا عموهام دوست بودن و کسی با کسی قهر نبود همه بعد از سال‌تحویل میرفتیم عیدی خونه بزرگا ۷ تا خانواده چهار نفری همه هم شوخ‌طبع و دوست،خوردن شیرنی نخودچی و گرفتن عیدی اون زمان برام از بهترین‌‌ها بود اینکه همه لباس های نو و قشنگی تنشون بود و اینکه همه خندون بودن چقدر هم به جمعیت بزرگمون هم میخندیدیم توی اون ایام کودکیم که تا راهنماییم بیشتر دوام نیورد کلی خوش گذشت به مرور ادمها مردن و دیگه بعد از سال‌تحویل بزرگ ها میرفتن نوعید و ما هم با زن‌عموها و دختر عمو توی خونه مادربزرگ که گاهی هم مهمونی میومد برای عید دیدنی از اونم پذیرایی میکردم،

دیگه این عیدها شوقی برام نیست

دلخوشی نیست

این سال نو برام مثل اینه که یکسال به مرگ نزدیکتر شدم و تمام.

فقط میتونم از آب هوای بهار لذت ببرم و آموزش های که گرفتمو ببینم

تنهایی برم یه گوشه باغ و کتاب بخونم.

امیدوارم امسال دیگه جدی زبان بخونم نه شوخی.

اسفند امسال کنکور ارشد دارم چند شب پیش که بابام داشت اخبار گوش میکرد که از زبان اخبار گو شنیدم کنکور ارشد و دکترا رو یاد قبلا خودم افتادم که فکر میکردم اونایی که کنکور ارشد میدن چقدر بزرگن و الان خودم دارم میرم ارشد بدم.راستش رو بگم خوشم نمیاد دوباره برم ۲ سال از عمرمو تلف کنم فقط به امید اینکه برم شهر بزرگتر و شغل پیدا کنم میزنم.

در اخرم امیدوارم بهترینا برامون اتفاق بیفته و اگه بشه هم دوتا بهار توی سال داشته باشیم و شاید بعد از اون همیشه بهار بمونه.

یاعلی.

از ویترین خوشم امد
از ویترین خوشم امد
سشنبه ۲ اسفند همدان
سشنبه ۲ اسفند همدان

اها تا اینجایم یه چیز خنده‌دار بگمتون?? سشنبه ۲ اسفند رفته بودیم همدان برای خرید که خیلییی راه رفتیم خسته کوفته که چشمم به ساختمون ها بود که یکدفعه بوعلی از میان ساختمون ها نمایان شد و منم یه لحظه مخم ارور داد? و خواستم سلام بهش بدم. (خیلی باحال بود).

عکس از یکی پاساژ‌ها
عکس از یکی پاساژ‌ها

همینطور که میبینید خلوت.





سالارشدجمعیت
Students for always
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید