یک دفعه رنگم پرید تازه فهمیدم وقتی دم در پیراهنش را داده توی شلوار، چون هول شده یادش رفته زیپ شلوارش را به طور کامل ببندد. اولش توی دلم غش غش خندیدم و نخواستم چیزی بگویم تا بقیه هم مثل اتفاقهای برنامه «دیدنیها بخندند؛ ولی چون داداش محمد را دوست داشتم و امروز هم برای بادبادک مرا سوار موتور کرده بود و آنجا هم بر خلاف دیدنیها»، اصلا دیدنی نبود، دلم نیامد.
خواستم بروم به محمد بگویم؛ ولی یادم آمد حالا که سوراخ جورابم را با انگشتهایم محکم نگه داشته ام اگر راه بیفتم شاید از تنظیم خارج شود و آبروریزی کند. البته زیپ شلوار داداش محمد از زاویه نگاه بقیه خیلی معلوم نمیشد؛ ولی من که روبه روی او نشسته بودم می فهمیدم با دست به ملیحه که نزدیکش نشسته بود، اشاره کردم که به محمد بگوید ملیحه منظورم را نفهمید و از آنجا که زینب خانم هم حواسش به ما بود و فکر میکرد دارم درباره آنها یا وسایلشان چیزی میگویم، مجبور شدم بی خیال گفتن به ملیحه شوم.
ولی خوشبختانه محمد یک پایش را انداخت روی آن یکی پایش و مشکل موقتاً حل شد.
بی بی برای اینکه نشان دهد چقدر آمدنش توی مهمانی مهم بوده گفت: «ما که الان هر چی بگیم هیش فایده نداره به نظر من پسر و دختر برن با هم حرفاشان بزنن بهتره این جوری تا صبح هم بشینیم این دو تا نه به ما چیزی مگن نه به همدیگه.»
عموبرات خواست چیزی بگوید؛ ولی مامان و مادر مریم زود از این پیشنهاد استقبال کردند رنگ محمد پریده بود و من هم بدتر از او.
گوشهای هر دو تایمان سرخ شده بود تا خواست برود توی اتاق در یک لحظه با اشاره موضوع را رساندم. رنگ محمد بیشتر پرید و فکر میکنم هر چه میخواست به مریم بگوید یادش رفت. البته رنگ عمو برات بیشتر پرید؛ چون برایش اصلا جالب نبود که محمد موقع رفتن به داخل اتاق با زیپش بازی کند.