شمسی جلفا
شمسی جلفا
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

رمانی عاشقانه

#پارت یک
#همه زخم های من از عشق است
#شمسی جلفا


رها از جانان خداحافظی کرد و گوشی کرم رنگ را سرجایش می‌گذاشت که صدای همسرش را شنید که با خنده می‌گفت:
_غمت نباشه من عاشقتم.
رهامنتظر ماند تا حرف های عشقش تمام بشود وبعد با خوشحالی تماس تلفنی را قطع کرد و مشغول مرتب کردن صفحه میز کارش شد همچنان گرم تمیز کردن بود که بی‌اختیار آهی از سینه اش بیرون جهید. به صندلی چرخ دار سیاه رنگش تکیه داد. فکرش از مدت ها پیش مشوش بود و با خود درگیر بود. از دست خودش خیلی ناراحت بود. چند وقتی بود که میخواست این عادت بدش را ترک کند اما هنوز موفق به این کار نشده بود که جانان را از خود ناراحت نکند. دیشب به‌خاطر مسئله بی‌خودی با شریک زندگی‌اش بحث کرده بود و به نشانه اعتراض و ناراحتی شب را در تنهایی صبح کرد؛ اما حالا از کرده خود پشیمان بود. دوست داشت برای آشتی کردن پیش قدم شود؛ می‌دانست جانان خیلی دلخور است. مرد بود و کینه به دل گرفته بود.
سر اختلاف نظری که سر پرونده یکی از ارباب رجوع هایش داشت باید رها معذرت خواهی می کرد؛ ولی جانان به‌خاطر وضعیت رها، حاضر شد غرورش را زیر پا بگذارد و با همسرش آشتی کند و او را ناهار مهمان کند. رها درحالی که پنکه را خاموش می‌کرد زیرلب‌ گفت: «تو که دل نداری بهانه‌ زندگیت رو ناراحت ببینی چرا ناراحتش می‌کنی؟ اونم سر هیچ و پوچ!»
رها در مقابل سوال خود تنها شانه‌ای بالا انداخت. انگار نه انگار که بیشتر از ده سال است که ازدواج کرده و صاحب خانه و زندگی مشترکی هست. همچنان در حال و هوای بیست سالگی‌ اش به سر می‌برد و هنوز هم سر به هوایی های آن دوران را داشت و کمی بیشتر از یه کمی شیطنت داشت. کمتر کسی پیدا می‌شد که با اولین دیدار نتواند تشخیص دهد که رها روحیه شاد و شنگولی دارد. کلافه از خستگی کار پوفی کرد و یا علی گویان و با زحمت از صندلی اش جدا شد واز اتاقش خارج گشت. به محض باز کردن درب اتاقش خانم حیدرزاده را دید که درحال صحبت با ارباب رجوع بود تا متوجه او شد از روی صندلی خود برخاست و گفت:
_کاری داشتید خانم محمدی؟
_برام یه شربت خنک می‌آری؟
_چشم شما بفرمایید میارم خدمتتون.
_ چشمت پر نور. می‌رم تو حیاط یه آب سردی به صورتم بزنم هوا بخورم. دلم آشوبه. نمی‌دونم چرا این چند مدت این طوری شدم. همش بی قرارم و نگرانم!
خانم حیدرزاده موشکافانه پرسید:
_نکنه وقتشه خانم!
_نه بابا.
_اگه حالتون خوب نیست به آقا زنگ بزنم بیاد؟ تازه از دفتر خارج شدن.
_نه چیزی نیست. یه شربت بیار یه کم آروم بشم. فقط خنک و تقرقی باشه.
_باشه. صبر کنید باهم بریم حیاط.
ممکنه سرتون گیج بره.
رها اخمی در هم کشید وتاکیدی گفت:
_من حالم خوبه خانم حیدر زاده یه کم دلشوره دارم فقط همین.
خانم حیدر زاده مغموم از تندی ناگهانی رها سر به زیر افکند.
_آخه آقا شما رو دست من سپرده.
رها در حالی که داشت طول سالن را قدم میزد گفت:
_خیلی خب تو هم که ماشا الله مثل آقاتون سمج هستی برو به کارت برس من تنهایی راحت‌ترم.

اسمم شمسی بانو هست کسی که عاشق نوشتن هست اما کمی نابلد هست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید