چرا روی گل ها شبنمی نیست
قصه ی آب ،قصه ی زندگی است ،غصه مزه! بیشتر که فکر میکنم ،میبینم قصه ی زندگی هایمان عوض و
پر از غصه میشود.
امروز غصه دار آب هستیم .شاید فردا به عزایش بنشینیم؛ اما غصه خوردن و نگران شدن به تن هایی دردی
از دردِ آب کم نمیکند .باید به فکر چاره باشیم.
امروز زمین آبستن حادثه ی شومی است به نام "بحران آب" شنیدن ترکیب این دو واژه ،شدیدا وجودم را
به لرزه در میآورد؛ یعنی روزی فرا میرسد که دخترم خسته از سرکار برگردد ،بخواهد رفع خستگی
کند ،کتری را با آسودگی بردارد تا با فنجان چایای خستگی از تن ﺩﺭ ﺑﮑﻨﺩ.دست به سمت شیر ببرد تا
کتری را پر آب کند؛ اما ناگ هان متوجه شود هیچ آبی از شیر خارج نمیشود؟ دلم میگیرد .دیگر آبی
نیست .لحظه ای خودتان را در این موقعیت تصور کنید .میبینید؟ حتی فکر کردن به این موضوع ،حال
آدم را دگرگون میکند؛ چه برسد به اینکه با این موضوع دست و پنجه نرم کنیم.
قرار بود درباره آب مستندی بسازیم و من در حال تنظیم دوربینم در خانه فهمیده بودم و لوکیشن گل خونه او بود.
فهیمه ،مهمان کوچک و شیرین زبانی داشت که نامش ،باران بود و قرار گذاشته بودیم که در مستند ما نقش آفرینی کند .همکارم فهمیه خانم ،باران را به حمام برده بود تا سر و صورتش را تمیز کند آخر آنطور که فهمیه میگفت ،خانه ی پدری باران ،حمامی برای دوش گرفتن نداشت .دقایقی بعد ،باران از حمام درآمد و مشغول خشک کردن مو هایش شد.نگاهم به او افتاد ،دختری سفیدرو با مو های بور و فر با چشمان عسلی رنگ که در گردی صورتش میدرخشید .باران میخواست قهرمان قصه آب باشد .او آمده بود تا تلنگری بزند به همه عادت های غلط و باطلی که هر روز تکرار
میکنیم و به عنوان یک کار اشتباه ،اصلا به چشم نمی آید .شاید بهتر آن است که بگوییم کار های
اشتباهمان ،تبدیل به یک عادت شد ه اند.
باران آمده بود تا بگوید که آب چه نعمت ارزنده ایست و باید بیشتر قدرش را بدانیم .باران با تعجب
نگاهی به دوربین انداخت و پرسید:
_خاله یه چیز بپرسم؟
_جونم خاله؟ دوتا بپرس.
کودکانه و با شادی خندید و من دندان های یک در میانش را دیدم.در حالی که با دستش به دوربین
اشاره میکرد ،پرسید:
_این چیه؟
_به این میگن دوربین .قراره تو شعرِ سهراب رو بخونی ،منم ضبط کنم و بفرستم جشنواره.
_آ هان ،نمیدونم جشنواره معنیش چیه؟ ولی مامانم گفته اگه اول بشیم،بهمون سه میلیون پول میدن
اونوقت میتونیم کلی آب معدنی بخریم و بذاریم تو خونه مون.آخه خونه ما آب نداره برای همین هم تو
خونه خاله خودمو شستم.
_اشکالی نداره ،مامانت با خاله فهمیه دوسته .تو اگه خوب شعر بخونی ،میتونی کلی آب بخری و ببری
خونه.
دلم به درد آمده بود و انگار این دخترک ،بارانِ قصه ام را میگویم ،از آیند های نه چندان دور آمده بود و
من هنوز نمیتوانستم باور کنم که خانه اشان حتی حمام ندارد.
نفسم را با یک آه بیرون فرستادم و رو به او گفتم:
_همه جا لوله کشی شده پس چطور خونه شما آب نداره؟
_آبمون هی قطع میشه .میگن داریم صفره جویی میکنیم.
به لحن کودکانه اش که نمیتوانست کلمات را به درستی ادا کند خندیدم و بدون آنکه اشتبا هاش را
اصلاح کنم گفتم:
_تو مگه چند سالته که معنی صرفه جویی رو بلدی؟
مو های فرخورد هاش را با ناز کنار زد و گفت:
_من شیش سال و نیممه ،آخه مامانم همیشه تو خونه میگه صفره جویی کنیم.
_تو واقعا معنیش رو بلدی؟
_آره یعنی اینکه نه زیاد مصرف کنیم نه کم.
لب بالاییاش را داخل د هان کشید و طوری که گویی دنبال کلمه مناسبی بود تا منظورش را برساند تابی
به عسلی های خوش رنگش داد و گفت:
_یعنی مثال همونقدر که لازم داریم آب رو باز کنیم.من بلدم با یه لیوان آب مسواک بزنم و دهنم کفی
نباشه.
_آفرین بر تو .معنیش که درسته ،حالا فقط شعار دادی یا واقعا انجامش میدی؟
_بله ،انجام میدم .مثال تو ﻃﺸﺖ آب گرم ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ و دوش میگیریم که کمتر آب مصرف بشه؛ آخه
مامانم میگه ما آب رو از پدرمون به اِثر نبردیم؛ ولی باید برا بچه هامون نگه داریم.من امروز اومدم تو
قصه شما چون صفره جویی کار خوبیه .آب باید به بچه هامونم برسه چند سال بعد خیلی دور نیست ها.
فهیمه که از شیرین زبانی و فهم کودکانه باران متحیر شده بود سری به تایید تکان داد و گفت:
_درسته همه چی داره پیشرفت میکنه ،تکنولوژی بیشتر شده ،زندگی هامون ماشینی شده؛ اما آب داره
تموم میشه و حتی دانشمندترین آدم ها هم نمیتونن حتی یک قطره آب درست کنن.
شنیدن حرف های باران انگار زنگ خطری بود برای من! آخر چرا باید یک کودک شش ،هفت ساله این
حرف ها را بلد باشد و ما...
_فهمیه! باران چی میگه؟
_راست میگه تو خونه شون آب گرم میکنن برای حمام کردن!
_مگه میشه اینطوری زندگی کرد؟
_خیلی سخته اینطوری زندگی کردن؛ اما ما هم شاید به زودی گرفتار بشیم و مجبور باشیم همینطوری
به زندگیمون ادامه بدیم.
بی آبی ،کم آبی...این بحران آب میتوانست از این ویروس منحوس هم مخرب تر باشد و صد برابر بیشتر
قربانی بگیرد.
باران با عجله به میان حرف من و فهمیه آمد انگار که چیزی یادش رفته باشد ،گفت:
مامانم همیشه تو گوشم میگه "آب سر چشمه زندگیه ،بدون آب نمیشه زندگی کرد و ما میتونیم اونرو هدر ندیم .هر قطره آب میدونید چقدر طول میکشه تا درست بشه؟
از حرف های باران ذوق زده شده بودم و بدون اینکه نگاهم را از صورت زیبایش بگیرم ،رو به فهمیه گفتم:
_باران چقدر شیرین حرف میزنه.
_آره مامانش برای جشنواره آمادهش کرده.
_پس برای همین اینقدر بلبل زبونه!
_خاله!
_جونم؟
_مامانم همیشه میگه «قطره قطره آب ،لحظه به لحظه زندگیه ،نباید لحظه های زندگی رو به هدر بدیم.
آینده نگران آبه ،باید کمی مهربون باشیم و آب رو به
به کمک هم نجات بدیم تا زمین از بی آبی نجات پیدا کنه.وقتی زمین شفا گرفت ،اونوقته که روی
گل های گلخونه مون شبنم میشینه .من تازگی ها یه چیزی متوجه شدم میدونی چیه خاله؟
بدون اینکه منتظر جوابی باشد ادامه داد:
_آب که نباشه ،حال گل ها هم خوب نیست و احساس شادی ندارن چون همبازی ندارن.گل سرخ و
شبنم ،دوستی قدیمی دارن .اگه به رسم عادت ،شبنمی از گلبرگ های گل سرخ سر نخوره ،گل پژمرده
میشه .خورشید اون رو افسرده میکنه .میدونی که آب نباشه ،ابری نیست؟
و چقدر این باران کوچک ،شیرین حرف میزد .با شنیدن حرف های او ،فهمیه را مخاطب خود قرار دادم
و گفتم:
_باران رو از کجا پیدا کردی؟ خیلی خوش شانسی که باران به پستت خورده.
_همسایهی خونه باغمون هستن .اونجا با هاشون آشنا شدم و پیشن هاد دادم که باران قهرمان قصه مون
باشه .هر چی باشه ،اونا با گوشت و پوست ،کم آبی رو درک کردن .مامانش هم اجازه داد آوردمش خونه.
_خوش به حالت که همچین دوست با کماالتی داری .ببین چه حرف های به بچهش یاد داده.
_آره .
مامان باران خوب درباره کمبود آب توجیه ش کرده .حتی شعر سهراب رو هم بلده از حفظ بخونه.
_ باران جان شعر آب رو گل نکنیم رو هم بخون.
باران شروع به خواندن شعر سهراب کرد .با لحن کودکانه اش ،شعر را خواند .دستی برایش زدم و پرسیدم:
_باران چرا اصلا باید تو مصرف آب صرفه جویی کنیم؟
_مامانم میگه صرفه جویی برای هر فردی واجبه ،حتی اگه توی یک منطقه پر آب زندگی کنیم.
صرفه جویی در آب ،باعث کاهش هزینه میشه و اینکه آب ها هم کمتر آلوده بشن.من سی تا مورد بلدم
که چجوری بتونیم در مصرف آب صرفه جویی بکنیم.
_خب چندتاشون رو بگو.
باران در حالی که انگشت های دستش را یکی یکی عقب میبرد،با هر بار به عقب راندن دست کوچکش،
یک مورد از موارد صرفه جویی را نام میبرد و هر جا لازم بود با لحن شیرین تری توضیحی هم میداد.
_یک میتونیم از آب بهتر استفاده کنیم ،یعنی چی؟ یعنی اینکه مثال وقتی سبزی یا میوه شستیم،
میتونیم از آبی که استفاده کردیم ،برای آبیاری گل هامون استفاده کنیم .دو اینکه توی دستشویی آشغال
نندازیم آخه این کار باعث میشه لوله بگیره و برای باز کردنش باید کلی آب استفاده کنیم .سه اینکه تا
زمانی که لباسشویی پر از لباس نشده ،اون رو کار نندازیم و همچنین از ماشین هایی با مصرف کم
استفاده بکنیم .چ هارم ،توی حمام از دوش های با فشار بالا استفاده کنیم.پنج اینکه شیر های آب رو چک
کنیم تا چکه نکنه.
شش موقع مسواک زدن ،شیر آب رو ببندیم .هفت ،قبل شستن ظرف ها ،زمانی که کف میزنیم ،شیر آب
رو ببندیم .هشت ،حتما آشغال های اضافی بشقاب رو تمیز کنیم و همچنین داخل سینک نریزیم .هشت،
ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی بشوریم .ده هنگام شستن سبزی ،آب رو باز نذاریم .یازده،همیشه آب
سرد توی یخچال داشته باشیم تا موقع آب خوردن ،مجبور نباشیم که آب رو به هدر بدیم .خیلی راه های
دیگ های هم بلدم ،بازم بگم؟
_قربون شکل ماهت بشم .کاش حداقل اندازه تو شعور داشتیم که راه های صرفه جویی رو بلد بودیم.
_همگی بلدیم ،فقط نمیتونیم عادت هامون رو کنار بذاریم.
درسته ،این ها رو میتونی جلوی دوربین هم بگی؟ بله خاله.
فهمیه گفت:
_بهتره بریم گلخونه ما ،اونجا خوبه برای فیلمبرداری.
با گفتن "باشه" سه پایه دوربین رو برداشتم و به تراس رفتم .فهمیه تراس خانه را گلخانه کرده بود .تا
وارد تراس شدیم ،پایه دوربین به تنگ ماهی که کنار گل ها بود برخورد کرد .تنگ شکست و ماهی بیرون
پرید و خود را به در و دیوار میکوبید .گویی استغاثانه درخواست آب میکرد .فهمیه سریع دست به کار
شد و کاسه آبی آورد و ماهی را درون آن انداخت و گفت:
_این ماهی کوچیک ،شرح حال روشنی از آینده ما رو داد.
از اتفاق پیش آمده ،ناراحت شدم؛ یعنی به زودی همه ما هم چون ماهی در طلب آب خواهیم بود.با خود
درگیر بودم که صدای باران مرا متوجه خود ساخت .باران لب های سرخش را غنچه کرد و گفت:
_چه خوب که کاسه ای آب داشتیم وگرنه ماهی جون میداد.
دوربین را تنظیم کردم و بنر قرمز رنگی رو کنارش گذاشتم با رنگ غصه نوشته شده «فرهنگ به ارث
نمیرسد بلکه بدست میآید ».باران ابتدا درباره کمبود آب و سپس درباره صرفه جویی گفت و در آخر،
شعر سهراب را خواند .کار ضبط که تمام شد ،باران را بوسیدم و از او تشکر کردم که با همان لحن
کودکانه اش گفت:
_نگرانی برای آینده آب ،به تن هایی برای نجاتش کافی نیست .تا دیر نشده ،راه های درست مصرف کردن
رو یاد بگیریم.
باران حرف های قشنگی برای گفتن انتخاب کرده بود اما جمله آخرش ،مرا از آن عادت های کهنه ر ها
ساخت .با خود قرار گذاشتم حداقل به اندازه خودم از آب بهتر استفاده بکنم .موقع برگشتن به خانه ،
فهمیه گلدان گلی بابت تشکر از مادر باران ،به او هدیه داد .باران با دیدن گل ها ،تعجب کرد و گفت:
_خاله نکنه اینجا هم آب ها قطع شده؟ چرا روی گل ها شبنمی نیسنویسنده: شمسی جلفا
_خاله نکنه اینجا هم آب ها قطع شده؟ چرا روی گل ها شبنمی نیست؟نویسنده: شمسی جلفا
نویسنده: شمسی جلفا
نویسنده: شمسی جلفانویسنده: شمسی جلفا