
لرزش باد میان ستارهها،
طنین انداز خاطرات پرواز بود.
به سوی جایی که نهایت معنی نداشت؛
و شاید به سوی رهایی...
آسمان دروغ نمیگفت!
جهان داشت به حال من گریه میکرد...
اشک هایش از آسمان میبارید و
غمش به دست های آفتاب میچکید...
به زلالی رود، ابر مثل ماهی در آن میخزید؛
جهانی میتابید از آن سوی شفق و
در زیباییاش میسوخت؛
نامه را به دست پای باد بینشان،
سپردم و گفتم برساند به دست گلدان خشک گوشه حیاط؛
شروعش کرده بودم با:
کسی آنجا هست؟
که صدایم به صدایش برسد؟
چمدانی دارم؛
در دلش، ریز جهانی دارم،
که پر از زمزمههاست؛
دست آلوده نباید برسد
یا که تمام میشود، زمزمهها...
یادی از عشق قدیمی دارم،
که صدایم به صدایش نرسید!
دور شدم،
نرسیدم به رسیدن این آدمها؛
صد من هیچ تر هیچان بود!
برسانید به نهال پشت آن پنجره زیبارو،
میخرم هر چه غم است اما او، بخندد!
زندهام میکند آخر خبر خنده او...
ابر برگشت؛
دست و دلش دردی داشت و
حرفش سکوت بود!
اولش سکوت، آخرش سکوت و
میانهاش چشم هایی که به هنگام فریاد،
داشتند زیر لب زمزمهِ زمزمهها میکردند...
ابر زبان باز کرد و
در دلم هوس پرواز افتاد؛
ابر میگفت:
کسی زنده نبود؛
همه چیز بوی جهنم میداد؛
پشت آن پنجره زیبارو،
گل ترسیده بود!
خندهاش میترساند...
زبانش گره خورد؛
و؟
ابر؟
زنده نبود!
او که من میدیدم،
خندهاش مزه خون جگر و جان جهنم میداد...
او زنده نبود!