الف نوشته
الف نوشته
خواندن ۲ دقیقه·۲۴ روز پیش

در چنگال نفرین

در آن گوشهٔ خاکی،
کنار شالیزاری که حالا
داشت با خارهایش بازی می‌کرد،
پیرمردی نشسته بود...
سیگاری بین دو انگشتش داشت،
یک صندلی پلاستیکی
درست کنار کلبهٔ چوبی کوچکش،
داشت خاک‌بازی زمین و باد را نگاه می‌کرد...

پیرمرد دلش می‌سوخت
برای زمینی که از کودکی
داشت لای پر قو نگهش می‌داشت...
عینکش را روی چشمش جابه‌جا کرد،
دستی به ریش‌های بلندش کشید
و کلاهش را روی سرش جابه‌جا کرد
تا از حملات دردناک خورشید
سرش را بدزدد...

پیرمرد، حالا تنها دارایی‌اش
شده بود یک تکه زمین خشک، بی‌آب‌وعلف،
با همان کلبهٔ کوچک...
بچه‌هایش هم هر کدام
یک گوشه از جهان را بغل کرده بودند
و حالشان از دائم خم‌و‌راست شدن
و تا زانو فرو رفتن در آب شالیزار
به‌هم می‌خورد...

یکی از پیرمرد پرسید:
«دارایی‌هایت چیست؟
اگر روزی سر گذاشتی و مردی،
به ورثه‌ات چه خواهد رسید؟»
پیرمرد هم با یک لبخند
که غم سرتاسرش بندری می‌رقصید، گفت:
«من صبح‌ها
شاید پولدارترین آدم این ده باشم،
اما شب، فقط خودم را دارم
کنار یک زمین که از آن
روباه و سگ‌های ولگرد است...»

از زمانی که نفرین به ده رسید،
تمام شالیزارها خشک شد؛
اما پیرمرد با چنگ و دندان
شالیزار را پذیرایی می‌کرد؛
چطور می‌توانست
یادگار هفتاد و اندی سال زندگی،
و زحمت‌های مادرش
و شب و روز کار پدرش را
یک‌شبه به دست نفرین بسپارد؟

پیرمرد، حالا اما
یک گوشهٔ کناری نشسته بود،
نه جانی برای ادامه داشت
نه حالی برای کمک خواستن...
هر روز چشم‌هایش را
دور و بر زمینش می‌چرخاند؛
شاید گرگی، چیزی، بی‌هوا برسد
و قفل روی شانه‌اش را بدرد...
نفرین را آزاد کند
تا دوباره به دَرَک برگردد.
آن‌وقت، شاید جسد پیرمرد می‌توانست
به شالیزاری‌اش ادامه دهد...

هر شب، از توی کلبهٔ پیرمرد
صدای زوزهٔ یک گرگ می‌رسید،
یک گرگی که ناله می‌کرد،
به‌دنبال کمک...
نفرین، سردستهٔ گرگ‌ها،
تا پای مرگ همراه پیرمرد بود...

هر کس آخرهای شب
از توی کلبه پیرمرد را می‌دید،
داشت رو دستش چنگ می‌کشید،
با لبخند بیرون را نگاه می‌کرد
و رو به شالیزار خاکستر شده می‌خندید...

ممنونم که تا اینجا خوندید

لطفا نظرتون رو برام بنویسید❤️🙏🏻

نفرینداستانمتنکتابنویسنده
دانشجوی زبان انگلیسیم اما دستی در نوشتن دارم؛ داستان های کوتاه و متن های تک صفحه‌ای:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید