ویرگول
ورودثبت نام
الف نوشته
الف نوشتهدانشجوی زبان انگلیسیم اما دستی در نوشتن دارم؛ داستان های کوتاه و متن های تک صفحه‌ای:)
الف نوشته
الف نوشته
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

دلِ ماهیـــی

دلـِ ماه‌یـــی
دلـِ ماه‌یـــی

با دیوار از میخ صحبت کردم؛

دردش گرفت...

دستش را روی جای میخ گذاشت

در مشتش چنگ زد

چشمش خیس شد...

با زبانی که نداشت به من اشاره میکرد

و به تابلو های افتخارم!

که چگونه قلبش را حفره حفره کرده بودند...

دیوار حالا میترسید نزدیکش بشوم؛

حتی اگر میخواستم

دستی به سر و رویش بکشم...

دیوار در خلوتش با ماهی های توی آب

قصه روز و شب می‌گفت...

ماهی هم جواب میداد

ولی من نمی‌فهمیدم...

دیوار به ساعت نگاه میکرد؛

گاه گداری لبخند میزد!

گاهی دستش را به سمت لامپ دراز میکرد

و پیچش را شل میکرد

تا بتواند بخوابد...

ماهی وقتی تاریک میشد

توی آب، مثل یک الماس کهنه

می‌درخشید و شنا می‌کرد...

دیوار، عاشق ماهی شده بود...

سیاهی پشت چشمهایش

شنای ماهی را نگاه می‌کرد،

باله‌اش را دنبال میکرد

و نگاهش را صدا می‌کرد؛

دیوار، ماهی را زندگی میکرد

حتی شاید بهتر از ماهی!

دیوار یادگرفته بود توی آب غرق نشود،

آب به خودش نگیرد

تا بتواند ماهی را توی آب ببیند...

ولی احمقانه بود!

مثل اینکه از ماهی بخواهی

مثل پرنده، پرواز کند و کنار گل

روی شاخه بلند درخت بنشیند به دیدن خورشید!

ماهی مرد؛

روزی که دیوار، یادگرفته بود شنا کند...

ندرخشید تا شنای دیوار را ببیند

که چگونه میجهد تا نجاتش دهد...

دیوار شکست؛

زمانی که آخر شب، ماهی یادش رفت بدرخشد...

و من مردم؛

زمانی که دیوار را، شکستم و روی سرم ریخت...

دل ماهی، عشق دیوار

همه را با یک مشت، شکستم...

متندلنوشتهنویسندهکتابتنهایی
۱۵
۱
الف نوشته
الف نوشته
دانشجوی زبان انگلیسیم اما دستی در نوشتن دارم؛ داستان های کوتاه و متن های تک صفحه‌ای:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید