در یک گوشهٔ دنج،
همانجا که همهٔ صداهای دنیا ساکت میشوند،
زیر یک درخت بزرگ افرا،
یک تک صندلی نشسته؛
کنارش یک میز کوچک چوبی،
رویش پاهای خستهٔ یک چراغ مطالعه
که مثل یک پیرمرد،
نفسهایش به شماره افتاده
و سوسوزنان
چشمهایش را باز میکند، ایستاده.
من هم همان گوشهها،
مثل یک پروانه
دور هیچ میچرخم...
گاهی روی گلها استراحتی میکنم،
چکهٔ آب را نگاه میکنم،
شبها قرصهایم را میخورم،
میروم مینشینم روی صندلی
تا بتوانم
چند ساعتی بمیرم...
اما یک چیزی کم بود...
حتی وقتی مُردم، هم باز کم بود!
اگر واقعاً میمُردم، چه؟
اگر آب، مثل توپ شیطونک،
در گلویم میپرید و با گلوی گرفته
صدایم را در ابرها فریاد میزدم، چه؟
یا حتی همین سایه،
همین سرسبزِ جاودان،
روی سرم خراب میشد؟
و تکتک شاخههایش
بدنم را مثل یک تکه کاغذ، سوراخ میکردند؟
کسی بود نجاتم دهد؟
اصلاً بیخیال نجات دادن!
کسی بود وقتی مُردم،
کمی خاک را کنار بزند
و من را طوری در خاک بگذارد
که بدنم نسوزد
و پتوی گرمی از خاک
روی تن بیهمهچیزم بکشد؟
نه!
من از جامعهٔ پروانهها رانده شده بودم.
حتی در جایی که
همه داشتند کلماتشان را
به هم گره میزدند،
من داشتم انگشتهایم را
توی هم میگذاشتم
تا کف دستم را گرم کنم...
چشمهایم را دور همه میچرخاندم
تا شاید کسی، کلماتش در باد
برقصند و من بتوانم همراهیاش کنم...
ولی جز چشمهای من،
چیزی در هوا مَلَق نمیزد...
یکی از راه رسید و گفت:
«تنهایی هم خوب است؛
لذتش را ببر...»
ولی من چشمهایم دست خودم نبود،
مغزم هم رفته بود تعطیلات،
دهانم هم همسفرش شده بود...
چیزی نداشتم زیر گوشش بگویم.
پس یک چکِ ملس زیر گوش
خودم گذاشتم،
از آنها که به صورت میچسبد
و صدایی میدهد:
*شلپ!*
بعدش هم بند و بساطم را
بردم توی جنگل
و برای همیشه، یک خداحافظی
سنگین و شیرین
از سرِ شادیِ نمادین سر دادم
و رفتم به جهنم و درک خودم برسم...
خلاصه که عزیزم،
تنهایی
نه خوب است و نه... خوب.
فقط همیشگیست...
ممنونم که تا اینجا خوندید
لطفا نظراتتون رو برام بنویسید🙏🏻