لامپها شکسته بود.
راه تاریک بود.
راهنما نبود.
نور نبود.
شمع خاموش شده بود.
فقط من بودم و زمین سنگی؛
مغازه ها بسته،
کلیساها تعطیل،
کشیشها مست،
و مردم در حال عبادت.
نه پلی به گذشته،
نه راهی به آینده،
و نه جانی برای حال...
نه امیدی برای ادامه،
و نه اشتیاقی برای حال...
نه درمانی برای تنهایی،
و نه یاری، برای یاری...
نه توانی برای ماندن،
نه جرأتی برای رفتن.
نه صدایی که بگوید: «میتوانی»،
نه صدایی که بگوید: «میتوانیم».
گفتند: «بخواه تا بشود.»
خواستم و نشد.
مردم و نشد.
کشتم و نشد.
تسلیم شدم؛ برای دیگران شد.
نه حالی برای حرف زدن با کسی،
نه جانی برای حرف زدن با خودم،
نه کسی که درک کند،
نه کسی که بشنود.
پس عزیزم، تو بگو:
فایده ادامه دادن این بی همه چیزی
در کجایش نهفته است؟