باور بفرمایید که من هم
میخواستم مثل دیگران زندگی کنم...
دیگران را پشیزی حساب نکنم
و خودم را ارج نهم.
اما چه کنم که ذات من و شما
اینگونه نبوده و نیست...
دیگران نقشی به بزرگی سر سوزن هم
در زندگیام نداشتند؛
و گرچه مرهم نبودند، اما
بدجور زخمی را بر تن من نشاندند.
اما من باز هم نتوانستم
در برابر
وجدانم،
ذاتم، و
چیزی که آن را «خودم» مینامم
بایستم و مثل آنها
زخم بزنم،
بعدش هم پوست بیندازم
و نمک شوم روی زخمشان...
مثل هر انسانی
میخواستم عشق انسانی را
تجربه کنم؛
اما ظاهراً میان کلمات
و کاغذ، عشقی عمیقتر
نهفته، و من اینجا
پابند شدهام...
در میان کلمات، بارها
عشق را تجربه کردم
و حتی فراز و فرود را...
اما از تنها پیر شدن
وحشت بسیار دارم...
تصورم این است:
شاید روزی،
پس از شصت و اندی سال،
کلید خانهام را
دست همسایه پایینی بدهم
و بگویم که عمر من
تقریباً به سر رسیده
و دو سه روزی بیشتر شاید نباشم؛
پس لطفی کن،
کلید را در قفل بچرخان
و ببین اگر هنوز زنده بودم،
درب را ببند و مرا رها کن...
تا زندهام، نه جسدم بو میگیرد
و نه میپوسد
و نه کسی دلتنگم میشود...
اما مطمئنم
قلب من تا آخرین لحظه
هزار بار دلتنگ روزی خواهد شد
که برای همیشه
پذیرفت تنهایی، تنها همنشین
اوقات تنهاییاش خواهد بود...
کاش تنهایی
حداقل چند دقیقهای پس از رفتنم
برایم قطرهای اشک بریزد...