الف نوشته
الف نوشته
خواندن ۳ دقیقه·۲۳ روز پیش

همه چیز اتفاق افتاد (قسمت دهم)

همه چیز اتفاق افتاد
قسمت دهم: در آغوش گرگ
-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-
همه چیز شکست...
سکوت شکست،
گرما شکست،
آرامش شکست
و ترس دوباره زنده شد...

+بله آنتوان؟
-جوزف فقط بیا بیمارستان
جوزف تو رو خدا سریعتر بیا!!!
تمام بدنم داغ شده بود؛
قلبم داشت توی سینه‌ام
با صدایش دیگران را خبر میکرد...

+ چیشده آنتوان؟ دِ حرف بزن!!
-گرگ حالش خیلی بده فقط پاشو بیا

و تلفن خِرخِر کنان قطع شد...
نمی‌توانستم پاهایم را حس کنم،
حتی زبانم هم تکان نمی‌خورد؛
حلقم بی حس شده بود،
صدایم خفه شده بود...
صندلی را به عقب پرت کردم
و داشتم تن سرد و بی جانم را
از در کافه بیرون میبردم،
تا بفهمم کدام را قرار بود من را
بالای سر گرگ برساند...
دستی مرا عقب کشید؛
از وضعیتم فهمیده بود چرا داشتم
سر از پا نشناخته دوان دوان
به سمت بیمارستان فرار میکردم...

+ اینطوری نمیتونی بری جوزف
حالت خوب نیست
منم باهات میام...

اصلا نمیفهمیدم چه می‌گفت،
فقط میدیدم که پشت سرم
عین سایه‌ام زیر نور خورشید
دنبالم میدویید
پا به پای دوییدن های من...
یک تاکسی و در یک پلک زدنم،
به بیمارستان رسیده بودیم...
همه چیز مثل یک خواب بود
یک رویای شیرین که حالا
داشت جایش را به کابوس
همیشگی‌ام می‌داد...
دم در ICU همه بودند،
همه‌ی همه...
و آنتوان بود که داشت
ذره‌ ذره آب می‌شد...
انگار من نبودم که فقط
داشتم برادرم را از دست می‌دادم...
انگار که روی پاهای خودم نبودم
و کسی داشت مرا به سمت اتاق میکشید...
آنتوان اشک در چشم‌هایش بند نمی‌شد؛
فکر کنم من باید او را دلداری می‌دادم
اما وقتی من را دید
بدون ذره‌ای تعلل، چشم هایش را
میان دو تکه دستمال قایم کرد...
ولی من از قبل می‌دانستم
قرار بود این روز برسد
ولی کاش به این زودی نمی‌رسید...
توی ذهنم چیزی داشت داد میکشید
گریه میکرد
و نشسته بود دفتر خاطراتمان را
مرور میکرد...
چشم هایم از توی پنجره اشک
داشت گرگ را نگاه میکرد...
دکتر الویس صورتش عین گچ دیوار
سفید شده بود
و داشت بالای سر گرگ
توی آن دفتر نحس چیزی می‌نوشت...
همه دورم را گرفته بودند
انگار که میخواستند
حلقه‌ای از هم‌دردی تشکیل بدهند
ولی کدام هم‌دردی؟
من دیگر چیزی حس نمی‌کردم،
حتی دردی...
دکتر الویس مدام چشم‌هایش را
با دو انگشتش فشار میداد
تا گریه‌اش را نگه دارد...
قدم هایش را به بیرون هل داد...
دستش را روی شانه ام گذاشت

+ متاسفم جوزف
تومور تمام پیشرفتشو کرده
نهایتا یک روز دیگه وقت مونده باشه...

پاهای تاریکی از در چشم‌هایم وارد شد
و یکهو کسی چراغ را خاموش کرد...
کاسه زانویم بی حس شد،
کف پاهایم سوخت
و سنگ کف سالن را بغل کردم...

حتی صدای تیک و تاک ساعت بالای سرم
را هم میشنیدم،
صدای ماریا که داشت با پرستار ها
حرف میزد و قاشقی را
در لیوان شیشه‌ای می‌چرخاند...
چشم هایم سوسو میزد
حتی نا نداشتم پلک هایم
را به هم بزنم...
ماریا به زور آب قند را
در حلقم فرو کرد...

+ آب قندو بخور جوزف
عین گچ دیوار سفید شدی
با خودت اینطوری نکن عزیزم...

نور چشم‌هایم را می‌سوزاند
صداها گوشم را کر می‌کردند
به جز صدای ماریا...
انگار نه انگار که برادرم
پشت سرم در آن زندان تاریک
داشت به هیچ خیره میشد...
وای تازه باید به پدرم خبر می‌دادم
همان مردک دائم الخمر...
از وقتی مادرم مرد دیگر پدرم را
ندیدم و نمی‌خواستم
تا زمانی که جسدش زنده است
ریختش را ببینم...
با آن قلب شارژی‌
که داشت یک بدن بی خاصیت
را اینور و آنور میبرد...
ولی هر چیز هم بود
باز هم خونش توی رگ هایم،
رگ هایمان جریان داشت...
حالا چگونه بگویم
پیرمرد، جگر گوشه‌ات
نهایتا یک دیدار دوباره خورشید
و یک شیفت کاری ماه را زنده خواهد بود...


ممنونم که این قسمت رو خوندید🙏🏻✨

لطفا نظرتون رو برام بنویسید

ادامه به قسمت یازدهم:

قسمت یازدهم

برگشت به قسمت نهم:

قسمت نهم

داستانتنهایینویسندگیکتابمتن
دانشجوی زبان انگلیسیم اما دستی در نوشتن دارم؛ داستان های کوتاه و متن های تک صفحه‌ای:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید