الف نوشته
الف نوشته
خواندن ۳ دقیقه·۱۹ روز پیش

همه چیز اتفاق افتاد (قسمت سوم)

همه چیز اتفاق افتاد
قسمت سوم:
۷۲۰ ساعت به پایان
ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ

کارهایم را تمام کردم،
تمام و کمال.
کامپیوتر را خاموش کردم
و به اتاق رئیس رفتم تا یکی دو ساعتی
مرخصی بگیرم و بروم
تا برادرم را ببینم...
رئیس مثل همیشه داشت با یکی
از بچه‌های شرکت صحبت می‌کرد...
درست می‌بینم؟
ماریا بود؟
بله، درست بود...
چند دقیقه‌ای زیر پایم علف سبز شد
تا ماریا با چشمانی غرق در استرس
از اتاق رئیس خارج شد...
رئیس: هی جوزف،
چند وقتیه بی‌سر و صدا می‌ری میای،
ولی تا وقتی روی کارت تأثیر نذاره،
اشکالی نداره...
من: خوشحالم که کارم خوب بوده رئیس.
رئیس: خب اول بگو چیکار می‌خوای
تا برات انجام بدم و بعدشم
من می‌گم که از فردا
باید یه کار متفاوت انجام بدی جوزف...
من: یکی دو ساعتی مرخصی می‌خوام
تا برم و برادرم رو ببینم.
او از وضعیت برادرم مطلع بود،
یعنی خب ضامن وام پدرم شده بود
تا گرگ را در بیمارستان بستری کنند...
رئیس: می‌دونی که برای مرخصی
اصلاً نیاز نیست پیش من بیای،
تو کارمند مورد اعتماد منی جوزف...
این هندوانه زیر بغل گذاشتن‌هایش
جدید بود،
حقه‌ای تازه بود.
چاره‌ای جز تشکر کردن و خودم را
تمایل به شنیدن سایر حرف‌هایش
نشان دادن نداشتم.
رئیس: نیازی به تشکر نیست پسر.
راستی، تو از فردا
توی کار به ماریا کمک می‌کنی...
درسته، مهارتش رو لازم داریم،
اما اون تجربه نداره...
تو تجربه داری، پس کمکش کن.
نگرانم نباش... می‌دونم کارت زیاد میشه،
اما منم هواتو دارم...
خب خیالم را راحت کرد.
حداقل خرکاری نمی‌کردم
و قرار نبود از من بیگاری بکشد...
پولش را می‌گرفتم و کارش را هم می‌کردم...
بعد از یکسری مکالمه چرت و پرت
از اتاقش خارج شدم
و زیرچشمی ماریا را نگاه می‌کردم...
دست‌هایش می‌لرزید و
همینطور مردمک زیبای چشم‌هایش...
از شرکت خارج شدم.
آسمان داشت باغچه دنیا را آب می‌داد،
آن هم روی فشار زیاد...
چاره‌ای نداشتم
و دربست گرفتم تا به بیمارستان برسم،
و الا یک موش آبکشیده می‌شدم
و خودم هم باید زیر سرم می‌رفتم...
تاکسی جلوی درب بیمارستان
پیاده‌ام کرد...
قبل از اینکه در را ببندم،
پایش را کرد توی پدال گاز
و با شتاب از من دور شد
و کل شلوارم را خیس آب کرد...
یک بیمارستان پنج طبقه،
تا خرخره مجهز به تجهیزاتی که
دولت برای بیمارستان خریده بود،
اما هزینه تعمیر هیچکدام را نداشت
که بدهد...
با آسانسور تا طبقه چهارم پریدم
و از دور دکتر الویس را دیدم...
داشت به پرستار چیزی می‌گفت
و از دهانش شنیدم "گرگ"...
قلبم داشت از سینه‌ام بیرون می‌زد،
ولی جملات مثبت شنیدم...
داشتم بال درمی‌آوردم...
زودی خودم را به دکتر الویس رساندم.
سلام و احوال و کلیشه‌بازی:
من: حال گرگ چطوره؟
الویس: خبرای خوبی ندارم آقای بینوود...
با من به دفترم بیاید تا یکسری
چیزارو براتون توضیح بدم...
دنیا پیش چشمانم در حد یک نقطه کوچک شد.
حتماً تجربه کردید
که ضربان قلبتان می‌رود روی هزار
و کف دستتان عرق می‌کند
و چشم‌هایتان سیاهی می‌رود...
الویس: بفرمایید بشینید آقای بینوود.
یکسری آزمایش و عکس نشانم داد،
از جمجمه گرگ بود...
و یکسری نقاط سیاه بزرگ و کوچک...
الویس: آقای بینوود... تومور در همه‌ جای
سر برادرتون پخش شده؛ عمل کردنش...
و نگذاشتم صحبتش تمام بشود.
من: هر چقدر باشه پول می‌دم،
حتی اگر لازم باشه
زار و زندگیم رو بفروشم آقای دکتر...
الویس: دیگه بحث پول نیست آقای بینوود،
احتمال زنده خارج شدن برادرتون
از عمل، کمتر از یک درصده...
بدون عمل هم نهایتاً یک ماه دیگه
بتونه نیازهای خودش رو برطرف کنه...
پیشنهاد می‌کنم تا توی این یک ماه
زندگی رویاییش رو بهش بدید...
ما دیگه کاری از دستمون برنمیاد...
می‌خواستم خرخره دکتر را بجوم
و مغزش را توی سر برادرم بگذارم...
داد و بیدادهای من قرار نبود
یک ماه را بکند یک ماه و یک روز،
و فقط قرار بود
حال پیرمرد اتاق بغلی
که سکته قلبی ناقص داشت را
بدتر کند...


ادامه به قسمت چهارم:

قسمت چهارم

بیمارستانداستانداستانکمتننویسندگی
دانشجوی زبان انگلیسیم اما دستی در نوشتن دارم؛ داستان های کوتاه و متن های تک صفحه‌ای:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید