همه چیز اتفاق افتاد
قسمت هشتم: یک حس غریب
-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-
تا زمانی که کلیدِ خانه را
از توی جیبم دربیاورم،
فقط لبخندهای بیمعنا
تحویلِ گرگ میدادم…
تمامِ فکر و ذکرم شده بود که
به ماریا زنگ بزنم یا نه؟
نکند فقط یک تعارفِ کلیشهایِ همیشگی باشد؟
انگار کلاً از دنیای خودم و گرگ
کَنده شده بودم.
فردا شنبه بود و شرکت هم تعطیل…
راحت میتوانستم تا لَنگ ظهر بخوابم.
ساعت حوالی ۱۲ بامداد بود که
گوشی زنگ خورد؛
گرگ جواب داد و پشت خط، آنتوان بود—
رفیق ششِ گرگ.
برای فردا برنامه چیدند؛
اولِ صبحی بروند قدمی بزنند
و به یاد قدیمها کمی تفریح کنند.
گفتم: «صبح باهات میآم؛
چون بعدش جایی کار دارم…»
حالم از خودم و دروغهایم به هم میخورد.
صبحِ شنبه پرنده بیچاره هم در آسمان پرواز نمیکند؛
بعد کجا کار دارم؟
گرگ هم «قبول» کرد
و بیمعطلی شببخیر گفت
و رفت خوابِ هفت پادشاه را ببیند.
من هم روی مبل دراز کشیدم؛
از سردردِ هزاران فکر و خیال،
بالاخره مغزم تسلیم شد
و تصمیم گرفت به دیدارِ
یک داستان شب برود…
هفتهشت ساعتی را در دلِ مبل
و در عمق خواب گذراندم؛
طوری که انگار
تنها دو سه تا پنج دقیقه خوابیده بودم.
با صدای تقتقهای کوچک بیدار شدم؛
صدای عجیبِ جرّقهٔ اجاق گاز…
کرکرهٔ چشمهایم هنوز قفل بود
اما گوشهایم سرتاپا گوش بودند—
نوری از لابهلای مژهها
مثل تیری به تخمِ چشمم میخورد
و آخرش مجبورم کرد
با یک پیچش و کششِ دستوپا
از جایم دل بکنم.
گرگ: «صبح بخیر، داداش…
دیشب خسته بودی؛ نخواستم
زود صدات کنم.»
هنوز «ویندوزم» بالا نیامده بود؛
اما بوی نان تازه
همیشه مغزم را روی غلطک میانداخت.
از جایم بلند شدم
و مثل یک غریبه، اینور و آنور را نگاه کردم—
انگار که منتظر کسی بودم.
قرار بود تا لنگ ظهر بخوابم، امّا
خروسخوان صبح بیدار شده بودم؛
باید مطمئن میشدم گرگ
صحیح و سلامت پیشِ دوستانش برود.
یک صبحانهٔ مختصر خوردیم.
گرگ: «هنوزم کره یا پنیر نمیخوری؟»
من: «نه، هنوزم اون دردِ لعنتی باهامه…»
بعد شالوکلاه کردیم
و راه افتادیم تا سَروقت برسیم.
پیشِ دوستانش رسیدیم—
گرگ و آنتوان آنقدر خوشحال بودند
که انگار هزار سال بود
آنها را در دو سلولِ انفرادی،
بیهیچ پنجرهای به بیرون،
نگه داشته بودند و حالا هم
بهشان تخفیف خورده بود
و زودتر گذاشته بودند از بند خارج شوند.
قبلاً که میرفتم گرگ را
از مدرسه بیاورم،
گاه آنتوان را هم
تا سرِ کوچهٔ خانهٔ قبلیشان میرساندم؛
پس یک شناختِ جزئی—بهاندازهٔ سرِ سوزن—از او داشتم.
بعد از یکسری صحبتهای همیشگی
شمارهٔ آنتوان را گرفتم؛
تا گرگ کمی بیخیالِ آنتوان شد،
سریع فرصت را غنیمت شمردم—
یقهٔ آنتوان را گرفتم و
در گوشش زمزمه کردم:
من: «گرگ حالش خوب نیست؛
حواستون باشه بهش.
زیاد هیجانزده نشه
یا چیزی نخوره که بهش نسازه.
هر اتفاقی هم افتاد،
سریع بهم زنگ بزن—هر ساعتی که بود.»
آنتوان دستش را
روی دستِ یخکردهام—که یقهاش را
سفت چسبیده بودم—گذاشت
و با لرز در صدا گفت:
«نگران نباش، آقای بینوود…
گرگ برای من مثل داداشنداشتمه.»
مطمئن که شدم همهچیز امن است،
آرامآرام یقهاش را
به دست باد سپردم؛
بعد روی شانهاش زدم
و راه را به سمت خانه کج کردم.
یکیدو ساعتی بیکار روی مبل لم داده بودم؛
از این کانال به یک کانال دیگر میپریدم
و هیچچیزی در ذهنم
جز صحبتهای ماریا
پرسه نمیزد.
پیشِ خودم گفتم:
«بگذار بهش زنگ بزنم؛
به بهانهٔ اینکه جوابِ سؤالهاشو
—که توی چارت داشت—پیدا کردم.
فقط میخواهم کمی باهاش صحبت کنم؛
نیاز دارم کسی بشنوه و راهنمایی بده…»
پس گوشی تلفن را برداشتم؛
یکییکی شمارهها را گرفتم—
دستم میلرزید و یخ کرده بود،
دلم هم عین سیر و سرکه میجوشید…
ممنونم که این قسمت رو خوندید
خوشحال میشم نظرتون رو بگید🙏🏻✨
برگشت به قسمت هفتم:
ادامه به قسمت نهم:
ادامه