همه چیز اتفاق افتاد
قسمت چهارم:
زندگی نباتی (۱)
ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ
از در پشتی بیمارستان خارج شدم.
پشت بیمارستان، پارک بزرگی
نشسته بود، منتظر همنشین بود...
روی صندلی آهنی و سرد نشستم...
میخواستم گریه کنم،
اما نمیتوانستم.
حتی نمیتوانستم داد بزنم
و خشمم را از یک دنیای بیهمه چیز
به آسمان فریاد بزنم...
این را هم حتماً تجربه کردید...
باران نمیگذاشت قطره اشکی
ردپایش را روی صورتم بگذارد...
دوباره برگشتم توی بیمارستان
و انگار همه خوشحال بودند و من،
تنها کسی بودم که داشت میگریید...
پیش برادرم نشستم
و با هم صحبت کردیم...
انگار نه انگار که قرار بود یک ماه دیگر
پدرم را دلداری بدهم
و به مادرم حسودی کنم
که برادرم زودتر او را میدید...
گفتم:
"دکتر گفته فردا میتونی بیای بریم خونه.
دیگه لازم نیست اینجا باشی.
هم میتونی بیای پیش من، هم بابا.
ولی میدونی بابا بعد از مامان
دیگه حوصله نداره کسی پیشش باشه..."
برادرم انگار صد سال بود که
منتظر این لحظه بود:
"میخوام پیش تو باشم جوزف.
میدونی چقدر وقته
پیش داداش بودنو تجربه نکردم؟"
داشتم از گریه میترکیدم؛
یک بمب ساعتی که اگر
گرگ ادامه میداد،
زمانش به انتها میرسید و
همه چیز لو میرفت...
گفتم:
"پس، فردا میام دنبالت.
اول از همه هم میریم همون
پیتزا فروشی که دوست داشتی..."
و بعدش هم کمی قربان صدقه
سالم و سلامت بودنش رفتم...
عجب دروغگوی ماهری؛
سی سال توی وجودم
داشت خاک میخورد...
آدم وقتی میفهمد
چند روزی بیشتر زنده نیست،
آن روزها از همیشه زندهتر است...
همه راه را پیاده گز کردم...
یکی دو ساعتی و چند ده کیلومتری راه...
انگار که داشتم
از اتاق خوابم به آشپزخانه میرفتم...
هم دلگیر بود و هم... دلگیر.
همه چیز در ذهنم مهیا بود
که این یک ماه،
گرگ رویاییترین زندگی را که
در توانم بود بپردازم،
داشته باشد...
ولی خب، قرار نیست همه چیز
همیشه آنطور که فکر میکنیم
پیش برود...