چرا نمیایی عزیزم؟
چای سرد شده؛
درخت روبهروی پنجره را یادت هست؟
که سرسبز بود؟
که آن گنجشک خوش سرزبان،
آن بالا بالا ها لانه کرده بود؟
حالا جلوی چشمم خشکیده...
لانه پرنده از بالایش افتاد
و آن گنجشکک اشی مشی،
حالا باید زیر پر و بالش را بگیرند
تا شاید بتواند راه برود...
یادت هست که روی بوم کوچکم،
تصویری از لبخندت
و چشمهایت کشیده بودم؟
هنوز هم آنجا نشسته
و یک نسخه را هم
هر روز توی مغزم میگذارم و
گوشه کناری میخی میزنم
و با خودم اینور میبرم،
آنور میبرم...
یادت میآید که میگفتی
تا رنگ روی بوم خشک شود
جَلدی رفتم و برگشتم؟
خب حالا که خشک شده
و من هم
اشکْ توی چشمهایم،
فکر نمیکنی وقتش باشد برگردی؟
هنوز فنجان های قدیمی را دارم...
دو فنجان چای و برایت،
کنار فنجان توی نعلبکی،
یک شاخه دارچین میگذارم
و چند گل معطر...
یادم میآید که سردرد هایت را
این گل ها بی صدایشان میکردند...
از وقتی که رفتی،
ماهی توی تنگ یک گوشه نشسته
و گاهی اوقات یکی دوتا بال میزند
تا بگوید هنوز قلبش میتپد...
رمقی برای غذا خوردن هم ندارد؛
فقط دو چندی آب و هوا...
و این هم یادگاری آخرین روز بود...
حالا فکر نمیکنی
شاید وقتش باشد
یک جعبه مداد رنگی برداریم
یک وجب زمین خالی
و بنشینیم دوباره
زندگی را نقاشی کنیم؟
...البته که نه
جوابت را میدانم...
از جایم پا میشوم
شلوارم را میتکانم
حسابی خاکی شده
چقدر هم اینجا آرام است...
هر کس اینجا
قرار بوده برگردد و دو فنجان
چای بخورند...
راست میگفتند
خاک سرد است
چقدر هم سرد...
اما نمیدانم چرا هنوز
وقتی کنارت دراز میکشم
تو آن پایین و من این بالا،
هنوز هم گرمایت، سرما را
تا ناکجا آباد از من دور میکند...