ساعت ۲ و ۴ دقیقه ی بعد از ظهره و از امروز هنوز تقریبا ۱۰ ساعت دیگه مونده.منطقی بود صبر میکردم تا شب و بعد بنویسم ولی صرفا خواستم همین الان بنویسم چون ذوق داشتم که تا یادمه همه چی رو ثبت کنم.
برگردیم یکم عقب تر مثلا به دیشب..
شیمی میخوندم و کنارش با خودم کلنجار میرفتم که چرا ذهنم ساکت نمیشه تا بتونم یکم تمرکز کنم
میخواستم برم پایین تا قهوه درست کنم که گوشیم زنگ خورد
با هم فوتبال دیدیم و بطری پرت کردیم
ساعت ۱۱ شب زدیم بیرون و بستنی خوردیم و درمورد بازی و کیفیت بستنی و شیمی و بلبل حرف زدیم.
با عسل حرف زدم
حرف زدم
حرف زدم
چقدر خوشحالم که هست
چقدر خوشحالم..
صبح بعد امتحان یه ایستگاه مترو جلو تر پیاده شدیم
غرق شدم تو رنگا و دفترا
آخه من عاشق دفترم
دفتر چیزیه که منو همیشه خوشحال میکنه
وسط بلوار نشستیم و ساندویچ و پاستیل و شانی خوردیم
امروز تا اینجا برای من پر از زندگی بود
پر از اضطراب و بی خوابی و خوشحالی و هیجان و قشنگی و حس خوشبختی در حالی که وسط بلوار داشتیم ساندویچ گاز میزدیم:)
کی قراره متوجه بشم زندگی همینقدر ساده و عادیه اما میتونم ازش لذت ببرم؟
کی قراره عمیقا بفهمم که من با تک تک احساساتی که تجربه میکنم زنده هستم و همیشه قرار نیست اتفاق خاص و عجیبی بیفته تا آدم اون موقع تازه به فکر خوشحالی بیفته؟
زندگی همین روزاست همین روزای پر از احساس..
و ماییم که باید هنرمند باشیم و متوجه هر لحظه.