همیشه وقتایی که خودم از چیزی ناراحتم یا چیزی ذهنم رو مشغول کرده بیشتر از همیشه خود منطقی درونم باهام صحبت میکنه و سعی میکنه متقاعدم کنه و بهم دلداری بده. پیش اومده بعد از موضوعی انقدر وجه منطقی درونم دلداریم داده که دیگه از دستش سردرد گرفتم.
انگار اون وایمیسه و نصیحت میکنه و من برای بروز دادنش بلند بلند با خودم حرف میزنم.
مامانم میگه از بچگی همین بودم و اون موقع این همه رو میترسونده.
منطقی هم هست دیگه..شما فکر کن یه بچه ی کوچیک به جای گریه و دعوا با بقیه یا حتی بازی کردن با دوستاش وقتایی که حوصلش سر رفته بلند بلند با در و دیوار حرف بزنه!
اما من نه با در و دیوارم و نه با دوست خیالی بچگیم!
من با توام!
تو؟؟
آره من با توام! تویی که انعکاس منی و کسی نمیبینتت!
تویی که حس تنهایی کردی
تویی که تا صبح گریه کردی
تویی که شکست خوردی و دو دل بودی برای ادامه دادن یا جا زدن یا حتی شاید تویی که انتخاب دیگه ای جز ادامه دادن نداشتی
تویی که بلند داد زدی و کسی نشنید
تویی که احساس کافی نبودن کردی و کسی ندید
تویی که ساختی و ساختی و خراب شد
تویی که حس کردی عشقت رو نثار کسی کردی و اون لهش کرد
تویی که...
آره من با تو حرف میزنم همیشه و دقیقا همین رو از نوشتن دوست دارم که من حرفام رو به تو میزنم!
تویی که انعکاس منی!