الان که دارم اولین خط این نوشته رو تایپ میکنم و تصمیم میگیرم بعد از چندین باز نوشتن و پاک کردن بدون در نظر گرفتن قشنگی این متن فقط بنویسم.
خسته تر چیزی هستم که حتی بخوام به شیوایی این نوشته فکر کنم.
اونقدر خسته و کلافه که احتمال داره همه ی وسایل الکتریکی رو خاموش کنم و برم تو غارم.
چیزی که متوجه شدم اینه که تو مواقع خستگی و بی حوصلگی فقط باید یه چیزی یادم باشه
اینکه
ما محکومیم
ما محکومیم به ادامه دادن و کم نیوردن
محکومیم به دویدن برای جا نموندن از جریان زندگی
خیلی حس میکنم خودمو لوس بار آوردم
انقدر لوس که با کوچکترین حس منفی ای میخوام همه چی رو بذارم کنار
نه البته صبر کنید یه لحظه
شاید از یه طرف بتونم حق بدم به خودم
من خودمو غرق کردم تو "یک" موضوع
همین "یک" موضوع که از اول زندگیم بوده باعث یکنواختی شده
نمیدونم
فقط حوصله ندارم عمیقا حوصله ندارم عمیقا دلم میخواد بعدشو ببینم
(حس میکنم یکم اسم متنم حماسی بود و برای این حجم از ناله این اسم مناسب نیس ولی خب حالا میذارم باشه?♀)
میخوام از این روزا بگم
چقدر دچار دوگانگی شدم و چقدر پر از تجربه ی احساسات مختلفم
یه روز عمیقا احساس خوشبختی میکنم و یه روز عمیقا ناراحت و تنهام
این چند روز عمیقا تنها بودم
این چند روز حتی حوصله ی خودمم نداشتم
حس میکنم از نظر جسمانی هم ضعیف شدم و تنم نمیکشه واقعا
وای یعنی واقعا وااااای
و خب من معمولا تو صحبت کردن درمورد احساساتم خوب نیستم یعنی وقتی میخوام بگم خسته شدم حتی نمیدونم از کجا شروع کنم
وای کاش حداقل تو بودی
اگه تو بودی زنگ میزدم و میگفتم دیگه از همه چی بدم میاد
حتی نمیدونم چی قرار بود بگی بهم اما به هر حال صداتو میشنیدم همین کافی بود به نظرم.
هعی همین
خیلی مضحک نوشتم I know
ولی فقط اینجوری خالی میشدم
دیگه واقعا همین
خدافظ