فکر نمی کردم قوی بودن بزرگ شدن مستقل شدن این قدر سخت باشه. آرزوی زمان دبیرستانی این بود که تولد 18 سالگی بگیرم و از اون دبیرستان بیام بیرون وارد دانشگاه بشم بی خبر از اینکه بابا بهترین دوران تو دبیرستان است بعد از 18 سالگی باید بزرگ بشی میدونید منظورم از بزرگ شدن چی.از هر لحاظ باید بزرگ شی مسولیت هات بیشتر میشن شد و بود و اگر و اما نداریم مجبوریم برای آیندت تلاش کنی فکر و درگیریات بیشتر میشن تسلیم شدن نداری.
دانشگاه من سخت گذشت درسته قبول دارم اما خیلی وقته که بزرگ شدم و چندین سال داره درجا میزنم اما دارم تلاش میکنم و تسلیم نشدم.
امروز یکی از اون روزا بود که باید می نشستم و تسلیم میشدم اما نشدم و ادامه دادم و میدم با اینکه مغزم داشت سوت می کشید.ساعت 7 بیدار شدم و تا 10 اینا نشستم پای لپ تاپ اما از اون جای که دختر بزرگ خونه هستم باید تو کارای خونه نیز شرکت کنم.نمی تونم نازنازی باشم و یه گوشه بشینم منتظر بمونم کارای خونه تموم بشه و از اتاقم بیام بیرون. دوروبر ساعت 3 بود نشستم پای سایت خودم که بیام نوشته بنویسم و لوگو طراحی کردم دیدم لوگوم آپلود نمیشه چندین بار لوگو رو طراحی کردم و ساختم اما درست نشد خیلی تلاش کردم که مشکل و پیدا کنم به استاد خبر ندم اما نشد این دفعه بعد هم منتشر نشدن نوشته که تا حدودی موفق شدم منتشر کنم اما باید خوب تر انجام میدادم خلاصه بعد از کلی فرستادن تیکت و پیام بازی با پارس پک مجبور شدم هاستم و ارتقا بدم که نمیدونم بعد از این چی میشه چون واقعا مغزم داشت سوت میکشید و می رفت تو کما.
البته باید مغزم و درمان کنم که تسلیم نشه.البته مغزم فقط با یه چیز ریستارت میشه که نسکافه است اما باید تو شرایط بحرانی بدون نسکافه نیز طاقت بیاره و من و وسط میدان ول نکنه.