هزینهی ۱۰ تا شاخه گل رز رو حساب کردم و زدم بیرون.
گل مورد علاقهش بود و مطمئن بودم که خیلی خوشحال میشه...
هیچوقت خاطرهی اولین باری رو که با اون دستهگل قرمز به استقبالش رفتم، نمیتونم فراموش کنم.
چون اون روز برای اولین بار بغلم کرد، و چه حسی میتونه بهتر از بودن اون حجم کوچولوی تو بغلم باشه...
نفس، دختر کوچولوی قشنگم که با اومدنش نور رو به دنیای تاریک و سیاهم آورد...
شاید تا قبل از اومدنش به معجزه اعتقاد نداشتم،
ولی وجود اون، بزرگترین معجزهی زندگیم بود.
دخترک شیطونم با شور و نشاطش تونست بُعد جدیدی از زندگی رو بهم نشون بده...
زندگیای که با وجود اون و حس قشنگی که یادم داده بود، رنگ و روی جدیدی گرفته بود...
عشق، واژهی عجیبیه که با اون تونستم تجربش کنم...
تا قبل از اون نمیدونستم یکی رو بیشتر از خودت دوست داشتن یعنی چی، و تازه فهمیدم...
میدونی... وقتی عاشق میشی حتی حاضری خودت خاک بشی تا معشوقت تنها لحظهای لباش به خنده باز بشه...
آرومجونی که با اومدنش آرامش و نشاط آورد...
و چه زود آرامشم رو گرفت :)
دقیقا یک سال و ۷ ماه و ۲۳ روز پیش به هم قول یکی شدن رو دادیم...
چه آرزوهایی که تو سر نداشتیم...
چه روزهایی که با خوشحالی توی مزونهای لباس عروس چرخ نزدیم و دربارهی آیندمون حرف نزدیم...
ولی... تنهام گذاشت.
تنهام گذاشت و با رفتنش قلب آرومم رو ناآروم کرد...
نفسم برای اولین بار بدقولی کرد...
رفت و نفسم رو گرفت...
بالاخره رسیدم به قطعهی مربوطه...
آروم کنارش نشستم اروم بوسه ای بر روی سنگ زدم
خیره شده به سنگ قبری که خیلی وقته اجازهی دیدن چشمای درشت و آبیرنگش رو ازم گرفته.. :)
و لعنت فرستادم به تقدیر شومی که گریبانمون رو گرفته بود، سنگی با بی رحمی هر چه تمام تر روش نوشته بود:
جوان ناکام، مرحوم نفس فرهمند:)