من گم شده ام ...
من خودم نیستم
شاید در لابه لای دفتر نقاشی دوم دبستان یا پشت خاکریز کوچه قدیمی مان جا مانده ام
من اگر بودم کوچه را چراغانی میکردم...
بذر شقایق میپاشیدم دور حوض باغچه
که نسترن تنها نباشد...
من اگر بودم سر همین کوچه، منتهی به خیابان
یک بانک میزدم و به هر عابر درمانده مشتی چک پنجاه هزاری تعارف میکردم، کنار بانک یک گلفروشی میزدم و به هر رفتگر خسته، گل سرخ محبت میدادم
من زبان پنجره را میفهمیدم وقتی با شاپرک مهاجر سخن میگفت،
پروانه با دیدنم می خندید، قاصدک برایم از رنج سفر می گفت
در دفتر نقاشیم یک حوض پر از ماهی بود
در کنار حوض پر از ماهی یک خانواده خوشبخت بود
پدرم شیر بیشهی نقاشیم بود
مهربان و ساده و بیریا مادر بود
حرفهایم به زلالی آب روان بود
ماه در صداقتم لحظه ای متوقف میشد
لحظه ای که ادامه یک زندگی بود
خواب شبانه من خواب پرواز بود
تا آمدم پرواز کنم از سقوط ترسیدم
آمدم آدم خوب و صادقی باشم ولی از حقیقت ترسیدم
خواستم زندگی کنم ولی از مرگ ترسیدم
کودک بی چاره ما ترسید
دفتر نقاشی او گم شد،
آرزو ها رخت خود را بست
آن «من» ما ، این شد
#علی_آصف_زاده
https://t.me/ali_asefzadeh