به خاطر دارم اولین باری که «هزارتو» بازی کردم،
خرگوش بیچاره، پشت خطوط شکسته گیر کرد
صفحه تاریک بود از خطوطی که نه ابتدا داشتند، و نه انتها؛
خودکار، از بس رفته بود و آمده بود دیگر راهی برای بازگشت هم نگذاشته بود.
خاطرهام همین جا تمام شد،
و اما این،
پایانی بود برای شروع ماجرا...
همیشه در پستوهای هزارتو، راهی برای آزاد شدن هست، راهی که هنوز نرفته ایم. لازم نیست دیواری خراب شود یا خطی پاک شود، اگر جایی به بن بست خوردیم کافیست مقداری به عقب برگشته ،لحظهای تفکر چاشنی آن شود.
قصه نیم سدهی ما، قصه بازی هزارتویست که گاه خودکار می لغزد، جوهر میچکد، صفحه چرکآلود می شود، و این همان لحظه ای است که باید ایستاد و اندیشید.
اندیشه از هزاران یکی را برمیگزیند، یک راه برای یک مقصد،
بزرگی میگفت« اگر کسی فقط فکر کند که برای پیروزی به چه چیزی نیاز دارد برنده است».
در هزارتو هیچ وقت راه رفته تکرار نمی شود، مثل یک اشتباه کودکانه همیشه تیرگیاش بر تارک زندگی می درخشد. در هزار تو فقط تو میتوانی اشتباه کنی و تنها تو قادر به پاک کردن آن هستی، دیگری بیاید هیچ تضمینی نیست اشتباه تو را تکرار نکند.
زندگی، هزار تویست مافوق شرارتها، دیوارها، بنبستها،
کافیست کوتاه بیایید،کمی پایین تر، زیر خروار خروار ملامت ها
زندگی را باید از یک بچه کبوتر قاپید ،هنگامی که در بستر آشیانه، رویای پرواز در سر دارد. زندگی را باید از دویدن بچه آهو دزدید،؛ گه گاهی از قد کشیدن سر و صنوبر، از رقص بچه ماهی در برکه اکنون...
باید سخت تر از حادثه ها بود، وقت هضم دلتنگی است پشت دریچه فراق، از ترشح انگیزه در لابهلای سلول باورها نباید غافل شد، زندگی نیازمند هورمون آگاهی است، در باریک ترین نقطه ترس باید کمی امید باز جذب کرد
زندگی مال و منال و ثروت نیست، شهرت و شهوت و مزد یک کارگر هم نیست، ازدواج و مسکن و خانه های سازمانی هم نیست
و در آخر مشکل از خانه نیست؛!
هزارتو را باید پیمود...