✍ من همانم که گاهی، هرازگاهی
شبیه یک کفترچاهیِ سرگردان میآیم
و آنطرفها که پر از عطرِ خوشآهنگِ وجودِ توست، پرسه میزنم؛
دلم میخواهد شمع و چراغی
دست و پا کنم، نه که برای آنجا، نه؛
بلکه برای این دلِ ویرانه و تاریکِ خودم؛
بعد گوشهای بنشینم، چادر به سر بکشم،
مفاتیحِ کوچکِ جیبیِ پرماجرایم را دربیاورم
و چند خط جامعهی کبیره بخوانم.
امان از خواستههای این دلِ ناماندگارِ بیدرمان.
از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان
که این مخلوقِ بینوایِ تکیه داده به قلب و قلم،
هر جا که کم آورده،
پریده روی سجادهیِ گدایی و
قامت بسته به نماز استغاثه...
و باقی ماجرایی که خودتان خوووب میدانید
و مثلا همین امروز، روز شهادت شما...
باز قامت بسته باشم به نماز استغاثهی آشنایم و بعد وقتی مشغول دعای بعد از نماز استغاثه هستم،
برسم به عبارت :
" اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یٰا مُعِزَّالْمُومِنین "
و در کسری از ثانیه،
ضربان قلبم چندین برابر شود و
اشک بِدَوَد توی چشمانم و
زانوانم سست شود و
آنوقت زمین آنها را در آغوش بگیرد.
تمام عالم فدای عزتات که نمیگذاری هیچکس ذلیل شود..!
و همین یک سلامِ مشترک بین خودت و امام زمانم(عج) برایم کافیست
که درست در همین بزنگاهی که واژههایم حقیرند برای گفتن بعضی چیزها،
بیایم در محضرت زانو بزنم
تا کریمانه پادرمیانی کنی و
من پُر از نوشتن شوم برایتان.
من شیرینیِ قدم زدن در حوالیِ هوایِ شما را با هیچ خوشبختیای در دنیا عوض نمیکنم.❣
???