
داشتم با دوستم حرف میزدم که یه دفعه ورق خورد رسیدیم انتهای پیام هامون از گریه رسیدیم به کلمه یا احساس «تنفر» .
گفت:«من گاهی وقتا آرزو میکنم از بعضی از آدما متنفر شم»
گفتم:«من میکنم که تنفرم همیشگی باشه نه فقط برای یه لحظه»
گفتش:«اما دقیقا برعکسش سعی میکنم از بعضی دیگه متنفر نباشم ولی نمیشه»
ومن:«تنفر عجیبه گاهی اوقات با خودش آرامش میاره گاهی هم آشوب دل»
گفت:«ولی باور کن از همه بیشتر از خودم متنفرم»
منم با دلایلی که خودم وقتی همچین حسی میکنم جواب دادم :«وقتی از دست خودت زیاده خواه میشی میخوای توی چشم بقیه خوب باشی و کامل باعث تنفر خودت میشه»
و بعدش رسیدیم به موضوع همیشگی:
گفت:«من گاهی وقتا دل آدمای دورو برم و میشکنم و این برام بزرگتررررین درد رو داره»
گفتم:«همین باعث میشه که دیگران و اولویت قرار بدی بعد خودت»
و بعدشم سخت گریه کردن این روزا
نمیدونم تنفر تهش به چه چیزی میرسه ؟ به آرامش؟ یا اشوب؟ ولی چیزی رو که خوب میدونم اینه که این احساسات فقط باعث سردرگم شدن و آسیب رساندن به خودم میشه . قلبم حقیقت و راه درست و میدونه اما مغزم یه چیز دیگه میگه و کنترل اصلی اشتباه رو به دست میگیره.
جوابایی که دادم نمیدونم خودمو راضی میکنه یا نه اما امیدوارم برای اون جوابای خوبی باشه . دیگه حتی کتابها هم برام جوابی ندارن جز ساکت بودن و لب باز نکردن.