ویرگول
ورودثبت نام
یاشار شاه
یاشار شاهکاوشگر قصه‌ها، شکارچی رازها! عاشق دنیای پررمزوراز داستان‌های معمایی و هیجان‌انگیز، همیشه در جستجوی تیک‌تاک بعدی سرنوشت... #داستان‌نویس #ماجراجو
یاشار شاه
یاشار شاه
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

تیک تاک آخر

صدای ساعت دیواری سالن با هر تیک تاک، سکوت سنگین خانه را می‌شکست. امیر روی مبل نشسته بود، عرق سردی روی پیشانی‌اش نشسته بود، و چشمانش به نامه‌ای که در دست داشت خیره مانده بود.

نامه‌ای که یک ساعت پیش، از زیر در خانه‌اش داخل انداخته شده بود.

"زمان تو رو به اتمامه. ساعتت رو نگاه کن."

قلبش تندتر زد. دستش بی‌اختیار به مچش رفت. ساعت مچی‌اش دقیقاً ۲:۴۵ را نشان می‌داد. چیزی عجیب در مورد این عدد به ذهنش رسید، اما نمی‌توانست دقیقا درک کند چه بود.

بلند شد و دور اتاق قدم زد. صدای تیک تاک ساعت دیواری حالا بلندتر به نظر می‌رسید. چشمانش روی عقربه‌ها قفل شد... ناگهان متوجه شد که ساعت دیواری هم دقیقاً ۲:۴۵ را نشان می‌دهد.

نفسش در سینه حبس شد. این امکان نداشت! او مطمئن بود که وقتی وارد خانه شد، ساعت ۲:۳۰ بود!

ضربه‌ای به در خورد.

خشکش زد. قدمی به عقب رفت. حس ناخوشایندی در وجودش ریشه دواند. با احتیاط جلو رفت و از چشمی در نگاهی انداخت.

هیچ‌کس نبود.

اما وقتی به پایین نگاه کرد، بسته‌ای کوچک جلوی در افتاده بود. با دستان لرزان آن را برداشت و بازش کرد. داخلش چیزی نبود جز یک ساعت کوچک... که فقط تا عدد ۲:۴۵ تنظیم شده بود.

ناگهان حقیقت مثل رعدی در ذهنش جرقه زد.

۲:۴۵... زمانی که قرار بود بمیرد!

همان لحظه، چراغ‌ها خاموش شدند و همه‌جا در تاریکی فرو رفت. قلبش در سینه کوبید. صدای خش‌خش از پشت سرش آمد...

و بعد، صدای آخرین تیک تاک.

تیک تاکمعمایی
۱
۲
یاشار شاه
یاشار شاه
کاوشگر قصه‌ها، شکارچی رازها! عاشق دنیای پررمزوراز داستان‌های معمایی و هیجان‌انگیز، همیشه در جستجوی تیک‌تاک بعدی سرنوشت... #داستان‌نویس #ماجراجو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید