صدای ماه
صدای ماه
خواندن ۶ دقیقه·۱۰ روز پیش

ادامه ی دنیای آرزو 🦋💫

شعله ی دوقلو❤️‍🔥
شعله ی دوقلو❤️‍🔥

خب تا اونجا گفته بودم که حاجی گفت گوشیو بزن زمین و منم زدمش زمین ...

فاطمه گفت :"کفر نعمت ،نعمتت بیرون کند ،شکر نعمت نعمتت افزون کند "

گفتم :"حاجی ،مثل اینکه فاطمه در بعد دیگریست."

فاطمه گفت :"ابله اون ابلیسه که داره باهات حرف میزنه ،هیچوقت فرشته خدا بهت نمیگه گوشیتو بزن خورد کن ،این کار کفران نعمته."

گفتم:"هن؟!حاجی این بدبختم پر بی راه نمیگه ،حیف شد بچه باحالی بودی"

حاجی با گویش لری گفت :"اَیَر مو ری یِنه سِه نَکِردوم "(یعنی اگه من اینو رو سیاه نکردم )

بعد حاجی گفت :"سارا گوشیو از تو جیبت در بیار نشونش بده ."

گفتم:"مطمئنی تو فرشته خدایی؟ بعدم مگه فرشته ها عرب نیستن تو چرا لری حرف زدی .بعدشم حرف زدنت اصلا کتابی نیست"

گفت:"نه اونا که عربن پیامبرن ،من یچی دیگم "

گفتم:"خو چیی؟"

گفت :"تو خودت چیی ؟هرکی جا تو بود حالا سکته مغزی کرده بود .تو گوشیو از تو جیبت در بیار میگم"

گفتم"حاجی گوشی رو خو دوساعت پیش خورد کردم" حس میکردم سرم درد میکنه و خیلی فشار بهم اومده بود ،گرمم شده بود و حس کردم الان بیهوش میشم.

یه نگاه به استاد کردم ،ساکت و با تعجب داشت منو نگاه میکرد .

گفتم :"دکتر پندی ،نصیحتی!"و همزمان داشتم از حال میرفتم ،فاطمه گفت :"سارا تو چرا داری کمرنگ میشی"

گفتم :"حاجی چرا من دارم کمرنگ میشم ؟"

حاجی گفت :"فرکانست خیلی رفته بالا ،جسمت تحمل این حجم از انرژی رو نداره ،علائم حیاتیت افت کرده ،الاناست که وارد بعد دیگری بشی ."(منظورش مرگ بود)

داشتم از حال میرفتم که استاد یهو گفت :"سارا من عاشق فاطمم"

یهو گفتم :"چیییییییی؟"

استاد دستشو گذاشت رو قلبش گفت :"هووووف خیالم راحت شد ."

گفتم:"خب بحول و قوه الهی ،حاجیم که حاضره الان عقدتون میکنه."

استاد گفت :"سارا چی میگی ،اینو گفتم که تو برگردی"

گفتم:"چی میگی استاد ،سالی یبار حرف میزنی اونم نیاز به دوسال ترجمه داره"

گفت :"سارا حاجی داشت میگفت علائم حیاتیت ضعیفه ،منم شوک بهت دادم که نمیری"

گفتم :"ببخشید مگه توهم میتونی صدای حاجی رو بشنوی؟"

یک صدایی گفت :"اگ من نبودم تو اینجا چیکار میکردی"

گفتم :"تو دیگه کی هستی؟"

گفت :"من اونیم که سایه هم نداشت "

گفتم :"حاجی رو خطی ،این جدیده کدومتونین؟"

گفت :"بغل دستیت"

گفتم :"کیه .فرشته ها نامرئین ،من نمیتونم ببینمش."

دکتر حصام گفت :"فرشته خودتی!"

بعد صدا گفت :"فرشته خودتی ،فرشته خودتی ،فرشته خودتی."

اوکی فهمیدم ،این جدیده دکتر حصامه 🙄چجوری تو سر من حرف میزنی؟

لبخند زد و چیزی نگفت

یهو فاطمه پقی زد زیر گریه

من و استاد باتعجب برگشتیم اونو نگاه کردیم

گفتم :"بسم الله ،فاطمه چته؟"

رو به استاد کرد و گفت :"تو منو فریب دادی ،تو با احساسات من بازی کردی"

استاد با تعجب یه نگا به اون کرد یه نگا به من

فاطمه گفت :"تو منو کشتی که سارا رو زنده نگه داری ،تو به من گفتی عاشقتم ولی بعد گفتی این فقط یه شوک بوده که سارا برگرده."

گفتم :"حاجی یدیقه این بنده ناخلفو ساکت کن سرم داره میترکه"

بعد لبهای فاطمه بهم چسبید و دهنش بسته شد ،هرچی سعی میکرد حرف بزنه نمیتونست .خندم گرفته بود .

گفتم:"استاد فک کنم سه ساعتی میشه اینجاییم ،حالا حتما همه فهمیدن ما مردیم ."باز دور و برمو نگاه کردم ،دیگه تو محیط دانشگاه نبودیم .توی حباب بودیمو دور و برمونم یه محیط تاریکی بود که توش پر از نورهای بنفش و ابی بود .یجورایی مثل شفق قطبی با رنگ های ابی و بنفش .

گفتم :"استاد یعنی چی ؟من گیج شدم .من با شما تو یه بعد دیگه چکار میکنم .این کیه تو سرم حرف میزنه ."

باز فاطمه داشت زور میزد حرف بزنه ولی نمیتونست

گفتم :"حاجی دهن این نفله رو باز کن "

اومد حرف بزنه دوباره حاجی دهنشو بست .

بعدم یه جوری که سه تامون بشنویم گفت:"باز میشه ،بسته میشه ،حسن کچل خسته میشه ."

استاد بلند بلند زد زیر خنده

حاجی دهن فاطمه رو باز کرد ،فاطمه گفت :"وای نفسم رفت ."

حاجی گفت :"سارا پ تو ای گوشیو از جیبت دربیار "

گفتم:"حاجی مگه چته .گوشی رو خورد کردم خو "

گفت :"بشر دوپا کاری که بهت میگم رو بکن "

دست کردم تو جیبم و دیدم گوشی صحیح و سالم سر جاشه .

گفتم :"بفرما فاطمه خانم اینم گوشی ای که خوردش کرده بودم ."

فاطمه گفت :"وای سارا تو چجوری داری این کارا رو میکنی ؟من گیج شدم ؟سارا تو کیی؟"

حاجی گفت :"بهش بگو من امام زمانم ،دکتر حصامم حضرت عیسایه که باهام محشور شده "

گفتم :"من فرستاده ی خدام تا تورو به پیامبری مبعوث کنم ."

گفت :"سارا فک کنم من دارم خواب میبینم."

حاجی گفت :"جان خودت گوشیو بکوب تو سرش بفهمه خواب نیست ."

گفتم:"حاجی چه گیری دادی به ای گوشی ،و کوبیدمش زمین ."

حاجی گفت :"خدا خیر داده مگه ارث بابات بود ،اینو با هزارتا قرض و قوله جور کرده بودم ."

گفتم :"ببخشید اخه فک کردم از معجزات خداونده متعاله"

استاد با خنده گفت :"وای سارا تو خیلی باحالی"

گفتم :"ممنون ولی چیشد که به این نتیجه رسیدی؟"

گفت:"معلوم نیست کجاییم ،چطوری اومدیم اینجا ،چطور میخوایم برگردیم ،بعد تو سه ساعته داری با اینی که معلوم نیست کیه حرف میزنی .اگه واقعا جبرئیل باشه چی؟ چرا تو هیچی برات مهم نیست دختر ؟"

گفتم:"والا ای همه چی بهش میاد بجز جبرئیل ،احتمالا همونطور که فاطمه گفت داریم خواب میبینیم ،منتها من یادمه سرکلاس بودم تو دانشگاه ،اها احتمالا دارم سر کلاس چرت میزنم ."

استاد یه ابروشو انداخت بالا و گفت :"با اجازه کی سر کلاس من خوابیدی؟"

فاطمه گفت :"استاد من بی گناهم"

با استاد همزمان سوالی همو نگاه کردیم که یعنی چه ربطی داشت . بعد یهو با دقت خیره شدم تو صورتش و گفتم :"لعنتی تو خوابم جذابی"

حاجی گفت :"هوی چی لاس میزنین در حضور ملائک خدا ؟"

گفتم:" حاجی من و دکتر خو صداتو میشنویم ولی نقش فاطمه اینجا چیه دقیقا؟"

گفت:"از قدیم گفتن دختر و پسر که زیر یه سقف تنها بشن ،نفر سوم شیطانه !"

گفتم :"یعنی فاطمه شیطانه؟"

یهو صدای حاجی اومد که داشت به یکی یچیزی میگفت ،با یه گویش لری داشت میگفت :"جان خوت ،خوت بیو سیش توضیح بده ،یو اخر همه مانه کلو ایکنه ."(یعنی جان خودت ،خودت بیا براش توضیح بده ،این اخر همه ی مارو دیوونه میکنه )

گفتم :"حاجی چرا لری حرف میزنی ،اصن با کی حرف میزدی؟"

یهو یه صدایی با یه صدای دوبلری گفت :"لِوِل آپ .آدم های هم فرکانس از افق های دور هم را پیدا میکنند .شما وارد نسلِ جدیدی ازززززززab07mk68///////شما وارد نسلِ جدیدی از گوشی های هوشمندِ90abq*>5شما وارد نسلِ جدیدی از معنویت شده اید "

گفتم :"صحیح .پس اون چیزایی که وسطش گفتی چی بود ؟"

گفت:"در این آیات نشانه هاییست برای آنهایی که می اندیشند"

گفتم :"حاجی اگ ما مردیم ،بفرستمون بریم جهنم راحتمون کن این بازیا چیه سر ما در میاری؟"

دکتر حصام گفت :"دختر ،باهمه شوخی با فرشته ی خدا هم شوخی ،الان اگر یه جنی بیاد بگه آمین چی؟"

گفتم :"حالا انگار خداهم منتظر دستور اجنس🙄"

خندید و گفت :"سارا تو واقعا خیلی نترسی ،من سرکلاس میدیدمت فکر میکردم یه دختر لوس و ترسو باشی."

گفتم :"ببخشیدا سارا نه .فامیلیمو بگو "

گفت:"تی تونم شانس نیاوردیم"(یعنی پیش توهم شانس نیاوردم )

گفتم:"شوخی کردم حصام جون "


ادامه ی داستان ،پس از اذان مغرب ،حاجی رفته نماز بخونه ...






دختر پسرمحیط دانشگاهاستاد
پایان و ختمِ ماجرا،لمسِ تماشایِ تو بود دیگر فقط تصویرِ من در مردمک های تو بود 🦋
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید