چهار روز از دانشگاه نرفتنم میگذشت ،به مادرم اجازه نداده بودم برود دانشگاه یا با کسی تماس بگیرد .از دانشگاهم کسی تماس نگرفته بود ...
طی این ۴ روز فقط توی رختخواب افتاده بودم توی اتاقم ،به دوسالی که توی این دانشکده گذرانده بودم فکر میکردم ،یک روز خوش هم ندیده بودم! همان هفته ی اول ورود به دانشگاه میخواستم انصراف دهم ،مادرم هر بار میگفت تحمل کن و این تحمل کردن ۲ سال به طول انجامید ،تنها خاطرات خوبم مربوط به وقتی بود که به اتاق استاد بزرگمهر پناه میبردم ...
این اخری ها حالم هیچ خوب نبود و متوجه بودم که دکتر حصام دورادور حواسش به من هست ...دلم برایش تنگ شده بود .
توی همین فکرها بودم که مادرم امد توی اتاق ...
گفت :"سارا دکتر حصام زنگ زده بود ،حالتو پرسید .گفت شما که دورتون تموم شده فقط دیگه کاراموزی مونده ،شاید ماهی یبار براتون تو دانشگاه کلاس بزارن و خانم موحد نژاد رو ببینی .اگه هم مشکلت اینه که کاراموزیت با فرهاد تو یه خانه بهداشته بیا یه درخواست انتقالی بنویس جابجات میکنن"
به این فکر میکردم که مدیر دانشکده زنگ نزده ولی دکتر حصام پیگیر کارم بوده ...
هیچ دوست نداشتم دوباره به ان دانشگاه برگردم ،ولی اگر میخواستم انصراف دهم باید ۱۰۸میلیون جریمه پرداخت میکردم ،و دوست نداشتم کسی جور من را بکشد..
دلم برای دکتر حصام تنگ شده بود و حس میکردم اوهم دلتنگ من شده باشد ...
باخودم گفتم :"حالا میرم یه درخواست انتقالی مینویسم ،انشالله ک قبول نکنن ولی حداقل استادو میبینم "
توی این ۴ روز حسابی لاغر شده بودم و دائم تب داشتم ،به هر زوری بود رفتم دانشگاه و مستقیم رفتم اتاق دکتر حصام .حس میکردم یکم لاغر و رنگ پریده شده .درخواست را نوشتم و توی دلم با او خداحافظی کردم ...
دوهفته طول کشید ،از این فکر که دوباره باید به دانشگاه برگردم مدام سردرد داشتم .حس میکردم دارم له میشوم .آنقدر فکر کردم تا خوابم برد ...
صبح زود ازخواب بیدار شدم ،تمام بدنم از تب داغ بود از جایم بلند شدم تا آبی به دست و صورتم بزنم ولی سرم گیج میرفت ...یک مشت آب پر کردم و پاشیدم توی صورتم سرم را بالا اوردم تا در ایینه خودم را ببینم صورتم پر از کهیر های قرمز شده بود .دست هایم هم همینطور ...قبلا هم اینطور شده بودم دکتر گفته بود بخاطر فشار عصبیست ...حس میکردم سرم گیجست امدم و دوباره توی رختخواب افتادم ...به این فکر میکردم که هیچ چیزی توی دنیا وجود ندارد که بخاطرش زندگی کنم ،بعد یاد محمد افتادم .محمد خواننده بود /توی فن پیجش رفتم و یکی از کلیپ هایش را تماشا کردم .از پیج اصلیش بلاکم کرده بود ...دلتنگش بودم اما از دستش هم ناراحت بودم .نتم را خاموش کردم و گوشی را کنارم گذاشتم که صفحه اش روشن شد ...چشم هایم تار میدید اما دیدم که نوشته:"دکتر حصام "
تماس را وصل کردم
دکتر حصام:"الو"
من:"الو سلام استاد"صدام یکم گرفته و خش دار بود
گفت:"خواب بودی؟"
گفتم:"نه استاد"
یک چیزی گفت که صدایش را نشنیدم بعد گفتم یه لحظه گوشی
بعد روبه رویم را نگاه کردم و گفتم :"بسته محمد خوندنو بزار بعدا الان استادم میشنوه"(توهم زده بودم)
گفتم:"الو استاد"
گفت :"بیرونی؟"
گفتم:"نه خونم "
گفت:"با درخواست انتقالیت موافقت کردن ،فردا بیا دانشگاه"
گفتم:"باشه استاد "
گفت :"خدافظ"
گوشی رو قطع کردم و گیج افتادم توی رختخواب ،مامانم اومد داخل اتاق و گفت :"سارا با کی حرف میزدی؟"
گفتم:"دکتر حصام"
بعد یکهو یادم امد که داشتم با محمد حرف میزدم 😐
احساس ترس و وحشت داشتم و اتاق را پر از ستاره های ابی میدیدم
مامانم گفت:"سارا صورتت کهیر زده پاشو ببرمت دکتر "
گفتم:"خوبم نمیخواد"
و بی جون توی رختخوابم افتادم ...
ادامه دارد ...