امروز ،از آن روزهاییست که حوصله اش را ندارم ،اخر ساعت اول با "بانوی اول دربار"کلاس داریم ،منظورم خانم موحد نژاد است .از شما چه پنهان ، از آن ادم هاییست که فکر میکند خدا یک ادم افریده آن هم خودش است .نمیدانم این مدیر دانشگاه هم چه ترسی از او دارد که بدون اجازه اش اب هم نمیخورد .خلاصه که در دانشگاه حرف اخر را خانم موحد نژاد میزند !
توی کلاس نشسته بودیم ،از بخت بد صندلی من و فاطمه ردیف اول است و مجبوریم از نزدیک نظاره گر نیشخند های حرص درارش باشیم ...
خانم موحد نژاد داشت در مورد علائم کم خونی صحبت میکرد:"ضعف ،سرگیجه ،کرختی دست و پا ،خواب الودگی،عدم تمرکز و کاهش توان یادگیری"
بعد هم گفت :("البته شما اگه یاد نمیگیرین فکر نکنین از کم خونیه ها،بعد هم به سرش اشاره کرد و گفت :"شما اینجاتون مشکل داره !")
اعصابم خورد شده بود و قلبم تند میزد ،دیگر تحمل رفتارهایش را نداشتم :"گفتم تو فکر میکنی کی هستی ؟ها؟هر دفع به یه بهونه به بچه ها میپری .هر دفع به یکی توهین میکنی .اره من مغزم مشکل داره که سر کلاس تو نشستم و از کلاس زدم بیرون"
دیگر واقعا نمیخواستم توی این دانشگاه بمانم ،این از مربی ها آنم از مدیر که اختیارش در دست مربی هایش بود . همکلاسی هایم هم که همه زیر اب زن بودند و هر دفع یک داستان در مورد من و فرهاد سر هم میکردند
این وسط تنها جایی که امن بود اتاقِ استاد بزرگ مهر و دکتر حصام بود .قبلا استاد بزرگ مهر گفته بود:" هروقت حالت بد بود میتونی بیای اتاق ما بشینی تا اروم بشی "منم که هر سری حرصی میرفتم و ادای موحد نژاد را در میوردم و آنها نمیتوانستند جلوی خنده شان را بگیرند ...
هربار که مربیان را بانوان دربار خطاب میکردم ،دکتر حصام با خنده میگفت:"دختر این حرفا رو نزن ،شر برای خودت درست نکن"
با اعصاب خورد از پله ها بالا رفتم و خواستم بروم اتاق استاد بزرگ مهر که دیدم دکتر حصام توی راهرو طبقه دوم ایستاده .
خیلی عصبی سمتش رفتم و به دیواری که بین اتاق آنها و مربیان خانم بود اشاره کردم ،گفتم:"استاد این تورو یاد چی میندازه؟"
با تعجب و ترس مرا نگاه میکرد ،اخر مربیان خانم گفته بودند که :"سارا دچار حواس پرتیست و سر کلاس پرت و پلا میگوید "او هم تا حدودی باور کرده بود
دکتر حصام گفت :"حالت خوبه ؟چرا سر کلاست نیستی؟"
گفتم:"میگم این دیوار شمارو یاد چی میندازه استاد؟"
با تعجب نگاهم میکرد که گفتم:"این دیوار شبیه دوراهی بهشت و جهنمه ،اگه از در اتاق خانما بری تو وارد جهنم میشی ،اگه از در اتاق اقایون بری تو وارد بهشت میشی"
نتونست جلوی خندشو بگیره رفت تو اتاق و بلند خندید ،بزرگمهر گفت چی شده حصام ،دکتر حصام به من نگاه کرد که تو راهرو ایستاده بودم و گفت:" خودت بیا براش تعریف کن "
بعد از اینکه تعریف کردم ،گفتن :"باز چکار کردی ؟"
گفتم :"استاد مگه نه هرکی سه تا اخطار بگیره اخراج میشه؟ خو من تا حالا ده تا اخطار از موحد نژاد گرفتم اخراجم کنین برم پی کارم "
دکتر حصام گفت :"چی شده ؟"
بغض کردمو و گفتم :"دیگه نمیتونم میخوام انصراف بدم !"
و از اتاقشون زدم بیرون و بدون اینکه به مدیر بگم برگشتم اومدم خونه .
مامانم گفت :"چی شده سارا زود اومدی؟"
گفتم:"مامان بخدا اگه منو بکشی هم دیگه پامو تو اون دانشگاه نمیزارم ،اول که بهم انگ بیمار روانی زدن ،بعدش تهمت زدن که من با فرهاد رفتم بیرون ،بعدم که سر کلاس رام ندادن .اخرم ازم تعهد گرفتن که به مربیا و دوستام بی احترامی نکنم .اخه من به کدوم یکی از همکلاسیام بی احترامی کردم ؟"
با گریه ادامه دادم :"من همش بخاطر اینکه پشت اونا در اومدم اخطار گرفتم ولی اونا بخاطر اینکه چاپلوسی موحد نژاد رو کنن میگن سارا دیوونست ،مامان بخدا من دیگه نمیرم دانشگاه تا الانم زیاد تحمل کردم"
همین موقع فرهاد پیام داد رو گوشیم :"سارا کجا رفتی؟"
منم نوشتم:"خفه شو نصف بدبختیایی که میکشم بخاطر دروغایی که تو گفتی و بلاکش کردم"
فاطمه زنگ زد ،جوابش رو ندادم
دلم نمیخواست دیگه هیچکدومشون رو ببینم ولی دلم برای دکتر حصام و استاد بزرگمهر تنگ میشد ...
ادامه دارد ...🥺