تا اونجا گفته بودم که دکتر حصام کشف کرد این حباب شبیه به بدنیه که :(یک قلب ،یک مجرا ،و یک دستگاه گردش خون داره)
حاجی خندید و گفت :"این حباب تبدیل شده به شبکه ی مورد علاقم."
گفتم :"یعنی بجز این حباب ،حبابهای دیگه ای هم وجود داره؟"
حاجی گفت:"مگه من نسناسم که اخبار آسمانهارو به بیرون درز بدم؟"
گفتم :"بهرحال من فهمیدم که بجز ما یه بدبختای دیگه ای هم تو حبابهای دیگه گیر افتادن"
فاطمه گفت :"شاید هر یک از این حباب ها نماد یک سیاره باشه."
گفتم :"ترجیح میدم به همون بدن سه عضوی بپردازم ،فعلا راز درون این حبابو کشف کنیم کاری به بیرونش نداشته باشین."
دکتر گفت:"شایدم این حبابها سلول های بدن یه موجود ماوراطبیعه باشن"
گفتم:"ماوراطبیعه نه ،ناقص الخلقه،چه موجودیه که سلولاش فقط قلب و دستگاه گردش خون و مجرا دارن؟"
دکتر گفت :" نمیدونم ولی اگه زن باشه حتما خیلی خوشگله!"
چشمامو ریز کردمو چپ چپ نگاهش کردم
فاطمه گفت :"اینارو ول کنید ،اگه سلول بدن یه موجود ماوراطبیعه باشیم ،چجوری از بدنش بزنیم بیرون؟"
دکتر گفت :"باید کاری کنیم مجبور شه ازمایش خون بده"
حاجی گفت :"بشرای دوپا ،شما راز درون حباب رو پیدا کنید فعلا برون مرزیش نکنید ."
گفتم:"من الان فقط میخوام بدونم حصام سر چه حسابی میگه اگه زن باشه حتما خیلی خوشگله!😒"
حصام گفت :"وقتی همه سلولاش قلب دارن ،یعنی خیلی عاشقه /وقتی همه سلولاش دستگاه گردش خون دارن ،لابد موهاش قرمزن /وق..."
فاطمه پرید وسط حرفشو گفت :"اره موهاش قرمزن ،چشاشم قرمزن ،شایدم خون اشامه "و بعد گفت :"یا ابلفضل"
منم گفتم :"ظاهرا خیلی خوش سلیقه ای دکتر حصام😒"😂
حاجی با خنده گفت :"کاشف فقط خودت!"
گفتم :"دیگه این چرت و پرتا رو بس کنید ،تا الان فقط اینو قبول دارم که من و حصام یه ربطی بهم داریم ،ارتباطمونم با دنیای مادی قطع شده ،فاطمه هم معلوم نیست قضیش چیه ولی با دنیای مادی در ارتباطه"
حصام گفت :"فک کنم اول باید بفهمیم این بعدی که توش گیر افتادیم چیه"
گفتم :"فاطمه که با دنیای مادی در ارتباطه ،حاجی هم با ملکوت اعلا ،من و توهم حد فاصل این دوتاییم ،بنظرت حد فصل دنیا و ملکوت چیه؟"
حصام گفت :"نمیدونم سارا ،فقط از وقتی اینجاییم خیلی ارومم !"
گفتم:"شاید تو ،تویه یه خلسه ی عمیق باشی ،یعنی این حباب خلسه ی توعه؟"
فقط با لبخند منو نگا میکرد .
گفتم:" باشه خب اگه اینجا خلسه ی تو باشه ،نقش من چیه؟ .اگه حد فاصل دنیا و ملکوت خلسه باشه در واقع در حال حاضر من و تو همزمان توی یک خلسه عمیقیم ،این از وقتی شروع شد که تو چشمای هم نگاه کردیم و نکته ی دیگه اینه که من و تو همزمان داریم یک خلسه ی مشترک و مشابه رو تجربه میکنیم "
فاطمه گفت :"جالب شد .جالب شد .من که گفتم شما یه ربطی بهم دارید "
گفتم:"فاطمه با اینکه معلوم نیست نقشت چیه ولی تا حالا درست ترین کشف ،کشف تو بود ."
فاطمه گفت :"ایخوم یچی بگوم ولی نیتروم"(یعنی میخوام یچیز بگم ولی نمیتونم)
گفتم:"بگو"
فاطمه گفت:"سارا یعنی تو شوگر بازی؟"
گفتم:"هااااا؟😳"
گفت:"بقران ایر دوباره رفتیم دانشگاه دوتاته لو ایدوم"(یعنی اگه دوباره برگشتیم دانشگاه دوتاتونو لو میدم)
گفتم:"حصام ای فاطمه تو خلسه ی منو تو چیکار میکنه؟😬"
فاطمه گفت:"بله دیگه ،اول تو چشمای هم نگاه میکنین ،بعد ذهن همو میخونین ،بعدم باهم میرین تو خلسه ،الانم که مزاحم خلوتتونم"
حاجی گفت:"یک هیچ به نفع فاطمه"
گفتم :"فاطمه تو چرا هرچه در بعد بالاتری قرار میگیری ،شدت چرت و پرت گفتنت هم بیشتر میشه "
گفت :"اعتراف کن سارا خانم ،لو رفتین ،تو حصامو دوست داری؟"
یه نگاه به حصام کردم که داشت با لبخند نگام میکرد ،گفتم :"اول تو بگو ."
حصام گفت :"آره"
فاطمه گفت :"ربط شما دوتا به هم اینه که عاشق همین !"
گفتم:"ای خدا بگم چکارت نکنه ،خیر سرت حاجی تو رو به پا گذاشته بود/بعدم این اقا اگه خودش حالیش نیست من حالیمه که با مرد زن و بچه دار نرم تو رابطه"
حصام گفت:"سارا عشق با رابطه فرق داره!"
گفتم :"خب باشه ،پس من و تو تویِ یه خلسه ی عاشقانه بین دنیا و ملکوت گیر افتادیم ،فقطم در صورتی از این خلسه بیرون میایم که راز حباب رو بفهمیم و دروازه رو پیدا کنیم "
حصام گفت :"پس توهم عاشق منی؟"
گفتم :"بجای این حرفا بگرد دروازه رو پیدا کن "
ولی خدا میدونه که تو اون لحظه بعد از شنیدن اون حرفا یه حس گرمی کل وجودمو گرفته بود انگار یه شعله ی گرم تو زمستون قلبم روشن شده بود ،از اینکه پیش حصام بودم باهم اینهمه حرف زده بودیم قلبم تند تر میزد ،دلم میخواست توی این حباب بمونم و تا ابد توی چشمای ستاره ایش نگاه کنم ولی اون زن و بچه داشت و من باید هرجور شده این دروازه رو پیدا میکردم.
فاطمه بغض کرد و گفت :"من فک میکردم عشقِ واقعی فقط تو کتاباست!"
حاجی سرفه ای کرد( که یعنی این بحثو تموم کنین)
بغضمو خوردم و گفتم :"فاطمه مجراست ،من قلبم ،ولی حصام هنوز معلوم نشده چیه"
حصام گفت :"نه تو قلبی ،نه من دستگاه گردش خونم .ظاهرا من و تو ربطمون بهم یه ربط معنویه ،خودت ببین "ارتباط تلپاتی ،خلسه ی مشترک ،حس مشترک"
فاطمه گفت:"فهمیدم ،یک روح در دو بدن !"
حاجی گفت :"فاطمه اگه ادمیزاد بودم میگرفتمت"
من و حصام بهم خیره بودیم و حس میکردم هر لحظه ای که میگذره شعله ی تو قلبم داره بزرگ تر میشه ...
پ.ن"قبل از اینکه جزغاله بشم رفع زحمت میکنم ،منتظر ادامه ی داستان باشید ..."