صدای ماه
صدای ماه
خواندن ۷ دقیقه·۹ روز پیش

ادامه ی دنیای آرزو 🦋💫

شعله ی دوقلو ❤️‍🔥
شعله ی دوقلو ❤️‍🔥

خب تا اونجا گفته بودم که حاجی رفته بود نماز بخونه ،از شما چه پنهون تماس رو قطع نکرده بود تمام مدت صدای نماز خوندن ملائک میومد تو سر من و حصام جون .فاطمه هم که نمیدونم چرا صدای حاجی رو نمیتونه بشنوه .

صدای حاجی میومد که گفت :"الهم صل علی محمد و ال محمد "

گفتم :"اگه خدا بخواد عباداتت تموم شد ،سروش وحی؟"

گفت:"فک نکنین من رفتم نماز حواسمون بهتون نبود ها ،کل این حباب ها مجهز به دوربین مدار بسته میباشند"

گفتم :"نترس تا فاطمه اینجاست نفر سوم ورود نمیکنه "(منظورم شیطان بود )

گفتم :"حاجی حالا اینارو ولش کن ،نمازتم قبول باشه .ماسه تا بدبختو کشوندی اینجا چه کنی ؟اصن این نسل جدید معنویت چه کوفتیه ؟چکار کنیم باهاش؟"

گفت:"عرضم به خدمتت با خدا که حرف میزدم اونم گفت این بنده های منو انقد اذیت نکن ،یه وحی درست حسابی بهشون بکن پس فردا همشون میرن کافر میشن از دستت"

گفتم :"خب پس سراپا گوشم ،بگو"

گفت :"تو و حصام خو میشنوین چی میگم ولی هرچی برات تعریف کردم مو به مو به فاطمه انتقال بده"

گفتم:"یعنی نمیشه یکاری کنی اونم بشنوه ؟"

گفت:"نه اون نمیتونه وحی رو دریافت کنه"

گفتم :"از طریق تلپاتی ذهنی چی ؟نمیشه هرچی من دریافت میکنم ذهن اونم دریافت کنه ؟"

گفت :"پیش گوشت یه بشکن بزن ,بعد دوتا انگشتای سبابتو بزار تو گوشات حالا در بیار به گوشای فاطمه اشاره کن بگو "اسکرین استیبل"این جوری اون تصاویر ذهنیتو میبینه"

کاری که گفت رو انجام دادم و گفتم:"فاطمه اوکیه؟"

گفت:"اره ولی یکم خش داره "

حاجی گفت :"ها کن کف دست راستت بعد پاکش کن"

گفتم فاطمه درست شد ؟

گفت:"اره دکتر حصام با کیفیت فول اچ دی داره بهم لبخند میزنه."

دکتر خندید و گفت:"سارا به من فکر میکردی؟"

گفتم:"اره حصام جون .برام عجیبه که چرا باتو اینجا گیر افتادم ،چرا تونستی تو سرم حرف بزنی و چرا من و تو فقط صدای حاجی رو میشنویم."

حاجی گفت:"دندون رو جیگر بزار بشر دوپا الان میگم و شروع کرد : دوستان شما تنها به یک صورت میتوانید از این حباب بیرون بیاید ،اون هم اینکه راز درون این حباب رو کشف کنید ...جواب راز ،رمز عبور از دروازه هست "

گفتم:"کدوم دروازه حاجی ،اینجا که دروازه ای نیست "

گفت:"انچه باید میگفتم گفتم .باتوجه به اینکه شما وارد نسلِ جدیدی از معنویت شده اید توقعات ازتون بالا رفته ،ببینم چه میکنی بشر دوپا "

گفتم:"میشه انقد نگی بشر دوپا ،یجوری میگی انگار داری فوش میدی ."

گفت :"باشه بنده مقرب"

دستمو به چونم زدم و گفتم :"خب داش حصام ،شما استاد مایی ،ما کی باشیم در محضر شما رمزگشایی کنیم ،بفرما دروازه رو پیدا کن"

گفت :"سارا من دروازه رو هم پیدا کنم ،رمزه حباب رو چکار کنم ؟"

گفتم:"حصام ببین تو دکتری ،بیا از منظر پزشکی به این حباب نگاه کن ،این فاطمه هم کتاب متاب زیاد میخونه شاید بدردمون بخوره ،منم که بهورزی یک شغل چند پیشس دیگه از هر جهتی که شد به این حباب مینگرم"

فاطمه گفت:"سارا من نمیتونم فکر کنم ،تا میام تمرکز کنم تصاویر ذهنی تو میان تو سرم😐"

گفتم:"تو فعلا تفکرات منو تماشا کن بینم من و حصام چه میکنیم "

خب بیاین مرور کنیم که چی شد اومدیم اینجا ...

تاجایی که یادم میاد من از طریق ارتباط تلپاتی ذهن دکتر حصامو خوندم .بعد اون داشت به ستاره فکر میکرد ،و ستاره اومد رو دست فاطمه !شاید کلید همین ستاره باشه ،فاطمه ستارهه هنوز رو دستته؟

فاطمه دستش رو نگاه کرد و گفت :"ولا تفکرات تو نیله مو چی ببینوم"(یعنی والا تفکرات تو نمیزاره من چیزی ببینم)

کف دستشو نگاه کردم ،ستاره پاک شده بود .

گفتم :"استاد اصلا شما چرا به ستاره فکر میکردید ،ستاره کیه ؟لازمه بدونم تا بتونم معما رو حل کنم"

خندید و تو چشمام خیره شد .

گفتم :"استاد بگو دیگه "

گفت :"اخه اون لحظه چشمات برق میزد ،انگاری پراز ستاره بود ،بخاطر همین"

گفتم:"اتفاقا اون لحظه چشما خودتم همینجوری بودن ،منم دقیقا همین فکرو کردم بعد بنظرم اومد شما دارین به ستاره فکر میکنین"

فاطمه گفت :"بچه ها من چشمام نمیبینن شمارو ولی گوشام میشنون ,اینکه شما دوتا همزمان به یچیز فکر کردین منو یاد "هم زمانی "میندازه ،عقیده ی کارل گوستاو یونگ."

گفتم :"خب همزمانی باعث رابطه تلپاتیک میشه ؟اخه من ذهن اونو خوندم "

گفت :"نه ولی این که فکرتون شبیه هم بوده ،یعنی یه ربطی بهم دارید ."

من با کنجکاوی استادو نگاه کردم که باز چشماش ستاره ای شده بود ...

گفتم :"خب استاد نظر شما چیه؟"

گفت :"والا من سروکارم همش با ویروس و انگله ،چی بگم اخه؟"

گفتم:" چه میدونم بنظرت آنفلوانزای ستاره ای نگرفتیم؟حالا فرض کن یه بیماری جدیده باید کشفش کنی"

گفت:"اگر این حباب رو با بدن انسان مقایسه کنم ،ما ماهیتی موافق بااون داریم ،چون وجودمون در اون اختلالی درعملکرد اون ایجاد نمیکنه "

گفتم :"بازم خداروشکر ویروس نشدیم"

گفت :"از اونجایی که حاجی از بیرون با ما ارتباط داره و باعث فعل و انفعالات درون حباب میشه ،حکم غذا رو داره "

گفتم :"حالا ماکارونیه یا قرمه سبزی؟"

حاجی گفت :"استاد یادته برگه هارو تصحیح میکردی چقد به شاگردات میخندیدی ،هرکس به سزای اعمال خود میرسد."

گفتم:"استاد غذا وقتی به مصرف برسه تموم میشه ،ولی حاجی انرژی رو به ما انتقال میده بدون اینکه تموم بشه"

حاجی گفت:"حقا که بنده مقرب خدایی"

گفتم :"استاد بزار دوباره مرور کنیم ،ماهیت ما با این حباب سازگاره ،من و شما یه ربطی بهم داریم ،حاجی هم واسطه بین ما و منبع انرژیه .پیام ها از اون به سمت ما میان و از ما به سمت اون میرن "

استاد گفت :"اون مغزه و ما اعصاب محیطی"

گفتم :"خب ربط من وشما چیه؟"

فاطمه گفت :"همچین که رفتین تو ژست حل مسئله احساس میکنم سقراط و بغراط دارن به مکاشفه میپردازن"

گفتم :"اخرم من نفهمیدم نقش این فاطمه چی بود؟"

استاد گفت :"فاطمه مانع ورود شیطان به این حباب میشه ،اون یه ربطی به سد های دفاعی بدن داره "

گفتم :"پوست و مخاطات /بزاق /اشک/ترشحات دستگاه تناسلی؟"🤔

گفت :"بزار فکر کنم "

گفتم "حاجی تصاویر ذهنی من و فاطمه رو قطع کن فقط صدا بره براش "

حاجی گفت :"فاطمه دست راستتو مشت کن"

گفتم خب :"تا اینجا فهمیدیم فاطمه یه سد دفاعیه ،من و دکتر یه ربطی بهم داریم .حاجی هم رابط تبادل انرژیه ،خوب اینا رو بزاریم سر هم شباهتی به بدن انسان داره؟"

دکتر گفت :"حالا اصلا چرا از اینجا بزنیم بیرون؟ بنظرم سه روزه همینجوری ایستادیم سرپا و داریم حرف میزنیم بی اونکه خسته بشیم"

گفتم:"راستی ،من فرکانسم بالا رفته بود داشتم غش میکردم چرا تو و فاطمه اینجور نشدین؟"

بعد گفتم:"یادمه من و شما روحمون از تنمون در اومده بود ولی فاطمه سرجاش بود .این یعنی من و شما رابطمون با دنیای مادی کامل قطع شده ولی فاطمه هنوز امید به برگشتش هست ."

گفت اگر با بدن انسان مقایسش کنیم :"ما دو عضو داخلی هستیم ،ولی فاطمه همزمان که داخله بیرونم هست "

گفتم:"یعنی یه مجراست ؟"

گفت :"ممکنه"

گفتم:"خوب چی رو از درون به بیرون میبره؟نکنه اون یه نسناسه که اخبار فرشتگان رو به بیرون درز میده "

استاد خندید و گفت :"اطلاعات دینیت هم خوب بالاست بنده ی مقرب"

فاطمه گفت :"وای خدا ،من نمیخوام جاسوس باشم"

حاجی گفت :"نسل نسناس منقرض شده بشر دوپا"

گفتم :"استاد من به فاطمه بدبینم ،هرچی هست زیر سر اینه"

استاد خونسرد و اروم لبخند میزد

گفتم :"راستی نگفتی تو چرا غش نکردی؟"

یجوری با لبخند نگام میکرد که انگار عشق زندگیشو تماشا میکرد .

گفتم فهمیدم :"چون تو توی حباب نیستی توی هپروتی!"

استاد گفت:"امیدوارم رمزو پیدا نکنی "

گفتم چرا:"گفت کجا برم بهتر از پیش تو باشه"

گفتم :"استاد ولمون کن این اخر عمری"

حاجی خندید و گفت:"اتفاقا براهم خوبین ،تو فقط حرف میزنی اونم فقط با لبخند نگاه میکنه"

گفتم :"استاد تو مشکوکی واقعا از وقتی اومدیم خیلی خونسرد و ساکتی .صدای حاجیم که میتونی بفهمی .افزایش فرکانسم روت تاثیر نداره ،اگه با بدن انسان مقایست کنیم تو کجاشی؟"

گفت :"تو شبیه به قلب این حباب میمونی ،پر جوش و خروش و تپنده ،منم که یه ربطی به تو دارم خودت بگرد ربطشو پیدا کن"

گفتم :"تو دل مارو خون کردی،لذا دستگاه گردش خونی "

حالا با این بدنی که ی قلب داره یه مجرا یه دستگاه گردش خون چه کنیم پرفسور؟😂

حاجی گفت :"این حباب تبدیل شده به شبکه مورد علاقم "😂



پ.ن(ساعت ۱۷:۵۱/۱۴۰۴/۲/۱۶. خب دیگه قبل از اینکه مغزتون از کار بیفته رفع زحمت میکنم ،منتظر ادامه داستان باشید ،منتظر نظراتتون هستم)


رمز عبوراستادبدن انسان
پایان و ختمِ ماجرا،لمسِ تماشایِ تو بود دیگر فقط تصویرِ من در مردمک های تو بود 🦋
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید