همینطور که سس کچاپ را روی ماکارونی خالی میکردم ،فکرم رفت سراغ اتفاقی که امروز افتاده بود :
اینکه فاطمه گفت خیره به کف راهرو دانشگاه مدتی انجا ایستاده بودم ،راستش هیچ یادم نمی آمد اصلا کی از کلاس بیرون زده بودم .دیگر اینکه استاد حصام هم روبه روی من توی راهرو ایستاده بود ،یعنی داشتیم باهم حرف می زدیم؟ چیزی یادم نمی آمد !
مادرم گفت:"سارا از وقتی از دانشگاه اومدی تو فکری ،نکنه باز اتفاقی افتاده ؟"
به خودم آمدم و گفتم :"ها ،نه ،یکم خوابم میاد"
گفت:"خب ناهارتو بخور برو بخواب مامان جان"
عاشق ماکارونی بودم ولی هیچ نفهمیدم چطور غذایم را تمام کردم .گفتم:"مامان دستت درد نکنه"
و به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم ...(حقیقتا خدا توی دنیا دو چیز خوب افرید ،اول خواب ،دوم غذا )
یاد حرف مادرم افتادم :"نکنه باز اتفاقی افتاده"
در واقع طی این دوسال دوره ی بهورزی ام ،بلایی نبود که سرم نیامده باشد .سه تا مربی خانم داشتم که بهشان میگفتم "بانوان دربار"اخر مرا یاد فیلم" جواهری درقصر" می انداختند ،خودبزرگ بین و دسیسه چین! البته که من هم مثل یانگوم پوزه شان را به خاک میمالیدم اما دیگر کارد به استخوانم رسیده بود!
یاد اتفاق امروز افتادم ،واقعا یعنی من و استاد حصام باهم صحبت میکردیم؟چرا چیزی یادم نمی اید .اصلا شاید تحت تاثیر فشار روحی خیالاتی شدم ،حتما فردا از فاطمه میپرسم ببینم اصلا چنین اتفاقی افتاده ...
پتوی سبز و قرمز و کرم رنگم را روی خودم کشیدم .(این پتورا خیلی دوست دارم ،وقتی بچه بودم این را بعنوان کادوی روز معلم به پدرم دادند ،یکمی هم پتوی بزرگیست،منم گفته بودم هروقت دانشگاه قبول شدم آنرا با خودم میبرم خوابگاه ،حالا که توی شهر خودم درس میخواندم ،پتویم را در خانه استفاده میکردم😁)
توی افکار مختلف شناور بودم که خوابم برد ...
در خواب دیدم که :
"روی یک تپه سبز ایستاده ام ،روبه رویم دشتی سبز است که توی آن کودکانی نورانی رفت و آمد دارند در کنار هر کودک فرشته ای سپید وجود دارد که دست آن را گرفته است ،دخترکان لبخند میزنند ،من تنها روی تپه ایستاده ام و حس میکنم تنها دختر بالغ آنجا من هستم ،یک فرشته کنارم روی تپه ظاهر میشود و با خوشحالی میگوید :
"تبریک میگم امروز روز تولدته ،طبق رسم اینجا من وظیفه دارم که امروز کل این باغو بگردونمت .تازه تو میتونی امروز ۳ تا آرزو کنی که بعد از تولدت براورده میشن !"
خیلی خونسرد گفتم :"باشه پس شروع کنیم !"
همراه با فرشته در نقطه ای از باغ غیب میشدیم و در نقطه ای دیگر ظاهر میشدیم ،تقریبا تمام باغ را گشته بودیم ولی من هنوز هیچ ارزویی به ذهنم خطور نکرده بود ،فرشته گفت:"بالهام درد گرفت ،اولین نفری هستی که تا به اینجا هنوز هیچ ارزویی نکردی"
گفتم:"نمیدونم واقعا هیچ ارزویی ندارم و همزمان چیزی شبیه به درد غربت توی دلم میجوشید"
همینطور که روی تپه ایستاده بودیم ،اسمان غروب را تماشا میکردم .
فرشته گفت :"غروب شده دیگه وقت زیادی نداریم باید بفرستمت زمین ،نمیخوای هیچ ارزویی بکنی؟"
ناگهان انگار تصویری از دور دست ها جلوی چشمم زوم شد ویک درخت را دیدم ...
از فرشته پرسیدم:"این درخت چرا انقد ناراحته؟"
فرشته گفت :"کاری به اون نداشته باش !"
گفتم:"ولی امروز تولدمه ،تو گفتی همه جا میگردونمت ،الان میخوام بدونم این درخت چرا انقد ناراحته؟"
گفت :"برات بهتره که کاری بهش نداشته باشی"
گفتم:"واقعا میخوام بدونم!"
فرشته سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت :"اون خیلی وقته دلش میخواد آدم باشه!"
نگاهی به درخت انداختم که انگار بغضِ سنگینی توی شاخه هایش جریان داشت ...
روبه فرشته کردم و گفتم :"ارزوی من همینه ،آدمش کن!"
گفت :"ولی اگه این اتفاق بیوفته تو بخاطرش تو اون دنیا خیلی سختی میکشی !"
گفتم :"اشکالی نداره ،ارزوی من اینه که اون آدم بشه ."
ناگهان توده ی هوای متراکمی را کنار خودم حس کردم ،چیزی شبیه به یک گردباد انرژی .از شدت این انرژی دلم به هم تاب میخورد ...
ناگهان آن هوای متراکم شروع به سخن گفتن کرد :"این آرزوی تو حق دو ارزوی دیگر را از تو میگیرد ،درد خواهی کشید و همین حالا متولد خواهی شد "
صدایی متراکم و پرابهت بود ...شبیه به ابرهای تیره قبل از اینکه باران ببارد ..
دراین لحظه درخت را دیدم که برگ هایش نورانی شدند و در زیر شاخه هایی از نور نوزادی در قنداق سپید توی نور شناور است و در دور دست ها فرشته ای را دیدم که روی کوهی بلند زاری میکند ،قبل از اینکه بپرسم او کیست ...
چشم هایم را باز کردم ،سقف سفید اتاقم جلویم نقش بست...
چقدر خوابیده بودم ،غروب بود و صدای اذان می آمد ...
پ.ن"وای اگر زودتر از من به زمین می افتاد
برگِ همزادِ من او بود که در مسلخ باد
دست بردم که نجاتش بدهم ،دست نداد
شکر آن را که میانِ من و او صلح افتاد
حوریان رقص کنان ،باده ی مستانه زدند "
لذا ادامه دارد ...😉