توی تالار بودیم ،من دست دایی کوروش را گرفته بودم و دستمال بازی میکردیم (رقص محلی بختیاری ها)،همه دست هم را گرفته بودند و یک دایره بزرگ توی حیاط تالار درست شده بود .وسط تالار یک سکو بود که گروه موسیقی روی آن بودند ،محمد آنجا ایستاده بود و میخواند ،یک دفعه مرا دید ،با تعجب به دایی ام نگاه میکرد ،یکهو دست از خواندن برداشت ،موزیک قطع شد ،همینطور ایستاده بود و مرا نگاه میکرد .حس میکردم حالش خوب نیست ،بنظر می امد چیزی خورده باشد چون در حالت عادی همیشه نگران حرف مردم بود .ترسیدم با خودم فکر کردم حالا مردم چی میگن .دور و برم را نگاه کردم همه جارا تار میدیدم ،فقط من بودم و محمد و دایی کوروش .گفتم:"دایی من حالم خوب نیست همه جا رو تار میبینم !"
یکدفع یک صدایی گفت :"نگران نباش ،هیچکس شمارو نمیبینه ،اون بیرون همه چی داره عادی پیش میره ،تو میتونی با محمد حرف بزنی کسی شمارو نمیبینه ..."
خواستم بگم دایی توهم صدارو میشنوی؟که دیدم اورا نیست .
محمد با بغض مرا نگاه میکرد :"گفتم تو چرا شبیه به بچه هایی هستی که یکی پفکشونو خورده؟"
خندید .
گفتم:"نمیخوای بخونی؟مردم همه معطل توهستن"
گفت :"من بچم یاتو ؟یه نگاه به خودت بنداز"
دست هایم را نگاه کردم ،کوچک بودند اندازه ی یک دختر بچه ی پنج ساله .
محمد گفت :"حالا بدو بیا اینجا ،تو بچه شدی دیگه کسی بهت نمیگه چرا با محمد حرف زدی "
دویدم و رفتم بالای سکو پیش محمد .یکدفعه بزرگ شدم و روبه روی محمد ایستاده بودم .همه چیز به حالت اول برگشت ،مردم باتعجب مارا نگاه میکردند محمد انگار مست بود مرا هل داد میخواستم از سکو بیفتم پایین که دوباره همه جا تار شد و من بچه شدم ...
گفتم:"تو بابا محمدی؟" صدایم توی سرم پیچید :بابا محمد .بابا محمد .بابا محمد
محمد گفت :آره
یکدفعه یک صدایی توی سرم گفت :"تو دختر حصامی "
گفتم :"تو دیگه کی هستی؟"
یک دفعه یک مرد قد بلند سفید کنارم ظاهر شد ،گفت :"سارا تو الان داری خواب میبینی ،من حاجیم .محمد بابات نیست ،گفتم پس بابای من کیه؟"
اشاره کرد به یک مردی که انطرف تر ایستاده بود ،گفت اون میدونه بابات کجاست ،از اون بپرس .
مرد با گریه گفت :"من عمو حسنم تو دختر حصامی "
حاجی گفت:"ایندفع حرفام یادت نره!"
از خواب پریدم ...
صدایی توی سرم تاب میخورد :"ایندفع حرفام یادت نره !"
یکم فکر کردم ،یادم امد که یکی توی خواب میگفت :"من عمو حسنم تو دختر حصامی"
چهره ی مرد را یادم بود ،حس میکردم قبلا یجایی اورا دیدم .
بعد باخودم گفتم :"حصام دیگه کیه ؟!🤔 من کلا یه حصام میشناسم اونم خدا نصیب گرگ بیابون نکنه"
(حصام راننده تاکسی محلمون بود که خیلی چاق بود و پوست تیره ای داشت .)
مامانم اومد بالا سرم و گفت :"سارا چقد میخوابی ،بدو دیگه مگه نه امروز مصاحبه استخدامی داری "
گفتم:"وای .اره .الان پامیشم ،ساعت چنده"
توی آزمون پذیرش بهورز شرکت کرده بودم و قبول شده بودم و قرار بود امروز برای مصاحبه به دانشکده ی بهورزی بروم ...
ادامه دارد ...🤔🤫🤨