از خونه ی مهسا اینا زدم بیرون و تو هوای پاییزی،و تنهایی داشتم واسه خودم قدم میزدم که نم نم بارون گرفت .
این آهنگ قمیشی پخش شد تو هندزفریم:"صدای خش خش برگای خزونی توی گوشم ناله میکرد."
کلاهمو از سرم برداشتمو و کلاه پالتومو کشیدم رو سرم ک متاسفانه کلاهم افتاد تو جوی آب و آب داشت میبردش .خم شدم تا بگیرمش گرفتمش بالاخره اما کفشم و پالتوم خیس آب شده بود ...کفشمو دراوردم تا آب توشو خالی کنم کنار جوی آب ایستاده بودم یه مرده اومد گفت :"این کفش مال شماست؟"گفتم:" آره "
یه نگاهی بهش کرد گفت :"این چیه ؟"انداختش تو جوی آب
بهش گفتم :"چرا انداختیش مال من بود الان آب بردش چجوری پیداش کنیم ؟"
گفت :"الان پیداش میکنم .نگران نباش"
سرشو انداخت پایین و گفت:"نگرانم نتونم پیداش کنم ."
بهش گفتم :"اگه میخواستی پیداش کنی ک گمش نمیکردی .حالا هم نگران نباش"
مرد لبخندی زد
اینو گفتم و مرد قرمز پوش ناپدید شد و من از خواب بیدار شدم ...
پ.ن."نگران نباش هرچه از آن تو باشد به تو باز می گردد."