از زمانی که خودم رو شناختم، و فهمیدم خوب و بد چیه، سر کار بودم. بابام بنده خدا، من رو به رنگ آمیزی عموم می فرستاد، اون روزا که کلاس اول راهنمایی بودم، تو دلم خیلی فحشش میدادم که چرا بهم اینقدر زور میگن، و از طرف دیگه انعامی که از صاحب ماشین ها میگرفتم خیلی شیرین بود، از اونجایی که علاقه به کار نداشتم و به زور میرفتم، تنها چیزی که من رو خوشحال میکرد حقوق روزی هزار تومن و انعام ماشین ها بود، میدونی اون زمون ها هزار تومن یا هفته ای هفت هزار، و ماهی سی تومن خیلی بود، گندم منی هزار و پونصد بود، من ما نه منی که شما میگید، هر من ما شش کیلو هست ولی شما هر سه کیلو رو یک من میگید.
حالا چرا گندم رو گفتم، آره چون من عاشق کبوتر بودم، نه تنها من بلکه تمام دایی هام هم کفتر باز بودن، از اونجایی که بچه به خالو میره این علاقه داخل وجود ما هم بود، ناف ما رو با کفتر بریده بودن، از سی هزاری که داخل ماه میگرفتم، دروغ نگم نصفش رو که کفتر میگرفتم، نصف دیگه هم گندم، بابا هم که خدا روشکر اوضاعش بدک نبود، یعنی به انعام من کاری نداشت، میدونی چی میگم، یعنی من نون آور خونواده نبودم، الان که نگاه میکنم دنیای من خیلی کوچک بود، و اون دنیای کبوتر بود که، باز دنیای کبوتر خیلی بزرگ بود، ولش کن چی میخواستم بگم به کجا رسیدم...
من بزرگتر میشدم ولی علاقه ای به رنگ آمیزی پیدا نمیکردم، و عموی عزیزم بیشتر از ما حمالی میکشید میگفت فقط سمباده اهن بکش، اونایی که کار کردن میدونن هر کی از بیرون هم بیاد، میدونه که تو شاگردی و کار مهمی نمیکنی.
از اونجایی که بزور میرفتم سر کار، پس درسام رو میخوندم یعنی تو درسا بچه زرنگ بودم، و دنبال این بودم که واسه خودم یک کسی بشم که دیگه سمباده نکشم...
مامانم پیگیر این بود که من راهنمایی به مدرسه نمونه برم، و داخل منطقه یک راهنمایی بود و دوم راهنمایی به خوابگاه رفتم، و چون به کتاب علاقه داشتم از همون بچگی کتاب میخوندم، بعضی کتاب ها شیرین هستند و هر چی بزرگتر میشدم از دنیای واقعی بیشتر فاصله میگرفتم و خودم رو داخل کتابای روانشناسی گیر مینداختم، میخواستم بدونم از زندگی چی میخوام و از این کتاب برایان تریسی به کتاب آنتونی رابینز میرفتم که موفق بشم ولی نمیدونم چرا هر چی بیشتر میخوندم افسرده تر میشدم و گوشه گیر تر...
اصلا این حرفا به شما چه مربوطه، و اینکه بخوای بدونی من چکارا کردم اصلا چرا باید واسه تو مهم باشه من میدونم تو هم داستان خودت رو داری
کلا بعد این همه کتاب خوندن نتونستم خودم رو بشناسم، با خودم فکر کردم شاید ویرگول اون گمشده ی من باشه که به دارم دنبالش میگردم نمیدونم والا از بس گشتم دیگه همیشه در شک و تردیدم، ولی شانسم رو امتحان میکنم شاید این نوشتن همون راه درستی باشه که من به دنبالشم...