
M:
بی پایان
کارهای ناتمام، اهداف نا معلوم ، اتاق شلوغ و بی نظم، همه آثار کارهای من بودند.
از کودکی زمانی که فعالیتی را شروع میکردم، در پایان و نتیجه ی کار شکست میخوردم و در تفکرات خود که همچون تالابی مرا درون خود میکشیدند؛ غرق میشدم.
این ساعت ها فکر بی هوده و ناتمام باعث توقف من در سایر کارها و فعالیت هایم بود.
و اما همه چیز از همان روز شروع شد:
آگهی استخدام در یک انتشارات.
تا ان ساعت حتی نگاهی هم به یک کتاب نکرده بودم و معتقد بودم همه ی نوشته هایی که در یک کتاب جمع اوری شده اند؛ دروغ و مزخرفاتی بیش نیستند.
روزها گذشت تا با تحقیق های بسیار فهمیدم پول خوبی میشود از ان انتشارات در اورد.
اری که ان زمان پول حلال تمام مشکلاتم شده بود.
تازه پس از ازمون استخدام فهمیدم شغلم در ان شرکت چیست، طراحی صفحات و برسی انها.
یعنی باید تمام صفحات تمام کتاب را ورق میزدم؟!
مطئسفانه آری؛
اما فکر به ان همه مبلغ پول که در قرارداد ذکر شده بود: بیست و پنج میلیون تومان ماهانه
تقریبا تمام نفرت من نسبت به کاغذ های سیاه شده را از بین میبرد.
کتاب اول: بی نهایت به سبک آسمان
هرچند ریخت و قیافه اش چنگی به دل نمیزد اما راستش نامش را دوست داشتم.
کتابی دوازده فصل که کاربردی برای یک سال داشت و میتوانست کمک کند چگونه تغییر کنیم و به زندگی خود سر و سامان بدهیم.
چقدر بد که از این کتاب بسیار خوشم امد؛ مگر میشود؟! وای خدایا باورم نمیشود حتی یکی از انها را برای خود خریده ام.
کتاب دوم: شب های آفتابی، روز های مهتابی
باورش خیلی سخت است، این کتاب در ۱۷۰ صفحه داستان زندگی دختری همچون من را میگوید که نمیتواند برنامه هایش را تنظیم کند؛ و ناگهان تنها با یک انتخاب درست زندگی اش از این رو به ان رو شده و یکی از موفق ترین ادم های جهان است.
یک جلد از ان کتاب را هم برای خود خریدم.
حال دو کتاب داشتم، دو کتابی که هم خوب و شیرین و هم بد و تلخ بودند.
ماه اول تمام شد و منتظر حقوق هیجان انگیز خود بودم.
۲ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان به حسابم واریز شد؛
با چشمانی خون گرفته اشک میریختم که چرا مبلغ حقوق را به تومان حساب کرده ام؛ غافل از اینکه مبلغ به ریال بوده است.
اول امدم از این شغل لعنتی ام انصراف بدهم اما کتاب بعدی را که دیدم؛ به طور کل منصرف شدم.
و اینگونه بود که(بوی شکلات) وارد زندگی ام شد.
ورق هایش را تند تر میزدم که شاید زودتر تمام شود و مرا انقدر غرق خود نکند؛ اما مگر میشد از کتابی که داستان جنگل های مخفی را بیان میکرد گذشت؟؟
ماه بعد به مبلغ حقوقم بی تفاوت بودم زیرا لذت شیرین خواندن در قلب من جوانه زده بود.
حال سالها است که میگذرد؛ اکنون در خانه ام هزاران جلد کتاب و خود صاحب ان انتشارات شده ام.
گاهی چه زیباست انسان به جای تفکر های بیهوده؛ تجربه کند و مسیر سرنوشتش را در همان مهارت ها و راه هایی که زمانی از ان متنفر بوده است پیدا کند.
و اینگونه بود قصه ی عشق بینهایت من به دنیای رنگارنگ نویسندگی.