فصل ۴:دیدی جدید به دنیای شاینی
دوری روی صندلی قدیمی اوتوبوس نشست، پارچهی کهنهی روکشها بوی باران کهنه میداد. پنجرهها پر از بخار بود و بیرون فقط سایههای تیرهی درختانی دیده میشد که با باد خم میشدند. دستش هنوز حس گرمای دستان جیسون را داشت، اما انگار این گرما از میان انگشتانش لغزیده و گم شده باشد.
هر بار که پلک میزد، تصویر آن لحظه جلوی چشمانش میآمد؛ نگاه جیسون قبل از اینکه بفهمد عاشق کسی شده است که هزار راز داشت.. آن صدای آرام اما سنگین، مثل زنجیری که دور قلبش پیچیده شده باش سعی کرد ذهنش را به جای دیگری ببرد، اما مثل کسی که در برف گیر کرده باشد، افکارش از جایش تکان نمیخوردند.
فقط جیسون.
و آن راز ها
رانندهی اوتوبوس مردی بود با کلاه کهنه و کت ضخیم. صورتش را در سایه نگه داشته بود. هر چند لحظه یکبار از آینه عقب نگاه میکرد؛ نگاهش عجیب طولانی بود.
دوری اینقدر در فکر فروع رفته بود که نفهمید اوتوبوس هیچ صدایی ندارد، نه صدای موتور، نه صدای جاده... فقط صدای دور و مبهم چیزی شبیه به وزش باد در اعماق
و بعد... همان غرش.
نه به بلندی دفعه قبل، اما کافی بود تا تمام بدنش یخ بزند.
بیرون از پنجره، آسمان در دوردست باز شده بود؛ شکافی باریک اما روشن، انگار که چیزی پشت آن نفس میکشد و منتظر باشد.
دوری زیر لب زمزمه کرد:
– جیسون... تو کجایی؟
و درست در همان لحظه، از بلندگوی زنگزدهی بالای سرش صدای خشخش آمد... و بعد صدای او.
صدای جیسون.
دوری دوری..........
صدای جیسون از اون بلند گوی خراب اومد با خش خش و نفس نفس زدنی که انگار داشت میدوید.
از جایش بلند شد دستانش را روی صندلی جلویش گذاشت و بلند صدایش زد.
:«جیسون،جیسون کجایی؟
از صدایش معلوم نبود اما انگار که نفس راحتی کشید.
جیسون:آه......خوبه کار می کنه،حالت خوبه پانچینی کوچولوی من.
«این لقبی بود که جیسون برای دوری انتخاب کرده بود،یه لقب بی نقس و عالی برای او بود،ترکیب کلمه ی shiny که یعنی درخشنده و اون حیوانی که همه دوستش دارن یعنی پاندا بسیار درخشنده و ناز»
صدای جیسون دوباره از میان خشخشها گذشت، اما این بار لرزشش عجیبتر بود، انگار هم ترس داشت، هم عجله.
جیسون: «پانچینی کوچولو...حالت خوبه؟
دوری با چشمانی گشاد شده به پنجره نگاه کرد. باران شدیدتر شده بود و قطرهها با شتاب میدویدند
دوری جواب داده،اره حالم خوبه جیسون بگو ببینم چه اتفاقی داره میوفته؟.
جیسون:قول میدم که همه چی رو برات تعریف کنم...اما الان نمیشه....
وسط حرف هایش صدای خشخش بیسیم جو را بهم زد و بعد از چند ثانیه ای ارطبات وصل شد.
جیسون:دوری....دوری جواب بده!
دوری با سرعت اعلام حضور کرد.
-چرا بی سیم خب داره قطع و وصل میشه
-به دلیل اینکه فاصله داره....زیاد میشه
دوری با ترس جواب داد
-فاصله ی چی؟
-فا.....فکی.....اسم..ان
دوری همچنان که داشت با استرس و ترس مکالمه میکرد آرام به سمت پنجره ها رفت و همان ثانیه فریادی بلند زد
دوری:من....من روی هوا هستم.
جیسون:چی؟؟؟؟؟؟؟روی هوا یعنی چی دوری،ببینم داری شوخی میکنی.......کمی صبر کرد انگار که جیسون فهمید چه اتفاقی افتاده».....اون لعنتی زیر قولش زد»
در واقع اون چیزی که جیسون سعی داشت که بگوید این بود که فاصله ی آن ها بسیار کم است نه اینکه دوری در حال حاضر روی آسمان هست چون این موضوع هم برای جیسون عجیب بود
و بعد با سه دقیقه صدای خش خش آن تماس قطع شد.
صدای خشخش بیسیم خاموش شد. تنها صدایی که میشنید، ضربان قلب خودش بود که انگار از گوشهایش بیرون میزد.
دوری چند لحظه بیحرکت ماند. دستهایش هنوز روی لبهی صندلی بود، اما انگشتانش بیاختیار میلرزیدند یک نسیم سرد از شیشه ترکخوردهی کنار پنجره به داخل وزید و پوستش را مورمور کرد. با ترس سرش را نزدیکتر برد.
زیر پای او، چیزی نبود... نه خیابان، نه ساختمان، نه حتی ابرهای معمولی. فقط یک دریای مهآلود، چرخان و تاریک که گهگاه نورهایی مثل شهاب از درونش رد میشدند.
سینهاش تنگ شد. گوشهایش میسوختند؛ فشار ارتفاع انگار میخواست جمجمهاش را خرد کند. اوتوبوس کمی تکان خورد، صندلیها جیر جیر کردند و دستگیرهی بالای سرش سرد و مرطوب بود.
ترس مثل مایع یخزده در رگهایش جاری شد. هنوز به شیشه چسبیده بود که اوتوبوس دوباره تکان خورد... این بار شدیدتر.
درون خود انکار میکرد که از قم دوری جیسون ناراحت است اما چهره اش که ناراحت و افسرده بود،چشمان بنفشش که کهکشان دریا درونش موج میزد شکسته شده بود و آرام آرام قطر های دریا ازش میچکید،حتی چند علاعم ناراحتی او هم فعال شده بود،مانند بدن درد وحشتناکی که همیشه مواقع ناراحتی فعال می شد. و جیسون با بغل کردن محکم دوری را خوب می کرد،سر درد وحشتناکی که همیشه با لالایی های جیسون خوب می شد و بیهوشی خطر ناکی که موقعه ترس استرس و دیدن فوبیای او.
از درد شدید از جایش بلند شد دستانش را روی سر گذاشت و با تام قواع داد زد،چنان فریاد بلندی زد که اتوبوس از آن حالت آهسته رفتن تبدیل شد به سقوط هواپیما،انگار که سوار ترن هوایی شده باشی که بعد آرام رفتن روی یه ریل صاف به سر پایینی بلند و خطرناکی برخورد کنی،کشش فریاد او باعث سردرد زیاد شد و سر درد زیاد هم باعث شد که او کم کم بیهوش شود.
به روی کف اتوبوسی افتاد که با سرعت وحشتناک به سمت زمین سقوط میکند،آهسته پلک هایش بسته می شد موهایش تمام شلخته روی زمین پخش شده بودند و اشک های که می ریخت آن زمین کدر دار و خشک را کمی خیس کرده بود.
در آخرین نگاهش قبل از خاموشی مطلق به جلویش شاید روی به روی او دیوار جلویی اتوبوس قرار می داشت اما با کج شدن آن وسیله نگاهش به آسمان بی کران دوخته شده بود،جوری داشت با نفرت به زندگی چشم می بست که دلش میخواستم همان جا کلک خودش را بکند اما تنها این خستگی ثانیه ای و درد فراموش نشدنی مانع این کار بودند و.
خاموش.................................................
قلم را از روی برگه دور کرد آرام در دفتر را بست و روی صندلی چوبی اش تکیه داد،سرش را چرخاند و نگاه کرد،هوای روشن ولی بی احساس آن روز جیسون را کاملا افسرده کرد بود،اما این افسردگی با آن سه سال افسردگی فرقی مهم داشت،ان هم این بود که اینبار جیسون بیشتر از قبل به فکر دوری بود.
شاید این نوشت ها برای ما در حد یه چند خط،چنت برگه یا حتی یه کتاب گذشت اما برای او تنها شیش ساعت نوشتن پی در پی بود.
غررررر.
صدای غار و غور شکمش فریاد گشنگی می کشید اما بی میلی شدید آن به همه چیز فریاد را خاموش می کرد ،
ساعت روی دیوار، با تیکتاک یکنواختش، بیشتر از هر صدایی جیسون را آزار میداد.
نگاهش را به تلفن دوخت…
شمارهای که سالها پیش سوگند خورده بود هرگز نگیرد، حالا تنها راه ادامه دادن داستان بود.
مری…
اسمش مثل یک زمزمهی قدیمی در ذهنش چرخید.
انگار با گرفتن آن شماره باید قفل سه سال خاطره، دلخوری، و سکوت را بشکند.
انگشتش روی دکمهی تماس مکث کرد… یک مکثی که میتوانست ساعتها طول بکشد.
اما بالاخره صدای بوق آزاد در اتاق پیچید…
هر بار صدای بوق چیزی در آن قسمت کوچک مخصوص به دروی ،خاطره، یا زندگی صدا می داد.و هر بار آن را بیشتر منصرف میکرد تا تماس را قطع کند اما زمانی که انگشتش به سمت آن دایره ی قرمز رنگ رفت دیگر بوقی به صدا در نیامد،فقط
«آن کلمه ی درحال تماس» جایش را با
«سه نقطه عوض کرد»
سه نقطه…
سه قطرهی نامرئی که انگار از گوشی به قلب جیسون چکیدند.
انگار هر ثانیهای که آن سه نقطه روی صفحه میرقصیدند منصرف شدن جیسون بیشتر می شد اما باید سعی خود را میکرد پس.....
📞 صدای بوق… بعد کلیک آرام
— الو.
— مری… منم، جیسون.
— (مکث کوتاه) سه سال سکوت، حالا چی شده که صدات دراومده؟
— باید باهات حرف بزنم… حضوری.
— نه، همینجا دلم نمی خواد قیافه ی نحس تو را ببینم.
— نه… نمیشه… این موضوع مهمه.
— تو هیچوقت با من "مهم" حرف نمیزدی، جیسون. مگه نه اینکه همیشه فکر میکردی من مزاحم شما دوتام؟
— مری… من اشتباه کردم، ولی الان—
— اشتباه کردی، اشتباه کردی… اینو همه میگن وقتی چیزی از دستشون میره.
— خواهش میکنم، فقط یه بار گوش بده.
— (با خندهی تلخ) گوش بدم که چی؟ که دوباره بگی "بهت ربطی نداره"؟
— این فرق داره…
— آره، مثل همهی دفعات قبل فرق داره.
— مری… موضوع… موضوع دوریه.
(سکوت کوتاه، صدای نفس مری آرامتر اما همچنان سرد)
— حق نداری اسمش رو بگی،دوری بخاطر......
(مکث کرد چون دلش نمی خواست درباره ی گذشته حرف بزنه)
— باید بزنم. چون این تنها چیزی هست که برام مونده.
— جیسون…
— میخوام کتابی دربارهش بنویسم. ولی تنها کسی که میتونه کمکم کنه… تویی دلت نمی خواد همه بفهمند ارزش دوری را»
(سکوت طولانیتر. بعد صدای آه سنگین مری)
— فردا… ساعت پنج. همون کافهی کنار ایستگاه.
بوقهای پایان تماس
گوشی را پرت کرد روی میز،خلع واقعا یا وضعیت الان جیسون اینکه باید چه میکرد چه کند یا چه کاری انجام دهد کاملا متفاوت تر از تمام روز هایش بود،از درون قلب خوشحال از اینکه مری باهاش موافقت و از بیرون باز هم احساس پوچی درش موج میزد،نگاه کرد ساعت 6:1 دقیقه ی صبح همان عدد رندمی که دروی آن را ساعت شانس خود می نامید البته بعد از رقم مورد علاقه ی خود که«696»بود.
بلند شد و خودش را پرت کرد روی تخت دو نفره ی آبی خود دراز کشید و نیمچه لبخندی زد یاد آن روز هایی افتاد که دوری از اینکه رنگ تخت آبی هست گله می کرد اینکه خیلی افراطی و عجیب عاشق رنگ سبز بود و از آبی رنگ آبی تنفر داشت برای جیسون جالب و کمی خنده دار بود،همیشه کار هایش عجیب و در لحظه بود مثلاً روزی که آنها برای خوش گذرانی به ویلایی دو طبقه رفتند و دوری خودش را از طبقه ی دوم آن ویلا به داخل آب پرتاب کرد،یا شبی که داشت قایمکی برای حشرات و حیوانات درون باغچه با گیتار سبز و سیاه بزرگ لالایی می خواند و در آخر شب جیسون باید او را بغل می کرد و روی تخت میگذاشت چون آخر همهی آن لالایی ها خودش خوابش می گرفت.
جیسون همانطور که روی تخت دراز کشیده بود، با انگشت روی ملحفهی آبی خطهایی بیمعنی میکشید. هر خطی که میکشید، انگار راهی به گذشته باز میشد و تصویر دوری با آن لبخند بیدلیلش از میان مهِ خاطرات بیرون میآمد.
اما هر بار که میخواست بیشتر غرق شود، ذهنش برمیگشت به فردا… به آن قرار.
مری.
اسمش مثل بوی باران روی آسفالت خیس بود؛ زیبا ولی سرد، لمسنشدنی.
سه سال پیش اگر کسی میگفت روزی برای دیدنش التماس میکنی، جیسون همانجا میخندید. ولی حالا… او تنها دروازهای بود که میتوانست کتاب دوری را کامل کند.
صدای آرام باران از پشت پنجره میآمد. باران همیشه دو حالت داشت: یا تسکین میداد، یا میکشت. این یکی، از همان دومین دسته بود.
جیسون غلت زد، پتو را روی صورتش کشید و به خودش گفت:
«فردا، هرچی که شد باید متقاعدش کنی چون این فقط داستان دوری نیست….این وصیتشه.»
باران شبانه آرامآرام جای خود را به مه صبحگاهی داده بود. پنجره بخار گرفته بود و نور خاکستری کمرمق، روی فرش افتاده بود.
جیسون بیآنکه بخواهد، در دل همان رویاهای نیمهتمام غرق شده بود؛ رویاهایی که گاهی دوری را نشان میداد، گاهی یک صفحه خالی از کتاب.
صدای تیک… تاک ساعت دیواری، ناگهان تندتر شد.
چشمهایش نیمهباز شد، کمی مات، کمی گیج. دستش بیاراده به سمت میز کنار تخت رفت و گوشی را برداشت. صفحه روشن شد…
۶:۴۸
یک لحظه مغزش خالی شد.
قرارشان ۶:۳۰ بود.
قلبش مثل همان وقتهایی که بیخبر از پشت پرده، دوری میپرید وسط اتاق و او را میترساند، تند کوبید.
پتو را کنار زد، پاهایش با سرما تماس گرفتند، ولی وقت فکر کردن به جوراب نبود. به سمت کمد رفت
با عجله شلوار مشکی همیشگیاش را بالا کشید و بلوز بافت سورمهای را که شب قبل روی صندلی انداخته بود، پوشید. تار و پود بافت هنوز بوی صابون ملایمی میداد که یادآور روزهایی بود که همهچیز آرامتر میگذشت.
ساعت مربعی نقرهای را محکم دور مچ بست، موبایلش را برداشت و در حالی که موهایش بینظم روی پیشانی افتاده بودند، نگاه کوتاهی به آینه انداخت.
چهرهای بود بین خستگی و اضطراب، اما پشتش تصمیمی محکم پنهان بود
در حالی که کلید را از روی جاکلیدی میقاپید، زیر لب گفت:
«لعنتی… الان دیگه مطمئن میشه که من هنوز همون جیسون بینظم سه سال پیشم.»