امیرعلی فارسی
امیرعلی فارسی
خواندن ۱۵ دقیقه·۲ سال پیش

اثر لوسیفر

آیا درباره‌ی داستانِ لوسیفر یا همون شیطان چیزی شنیدید؟
لوسیفر یا ابلیس،‌ که یه زمانی فرشته‌ی مقربِ الهی بود، قدرتِ مطلقِ خدا رو به چالش کشید و خدا هم به مجازاتِ این کار، اونو از درگاهش روند. اینجا بود که ابلیس به شیطان و به مظهرِ تمامِ چیزای بد و شر تبدیل شد.اسمِ این اتفاق «اثرِ لوسیفر»ه. به این معنا که حتی فرشته‌ها هم میتونن بسته به شرایط، بد باشن.داستانِ تبدیلِ خوبی به بدی فقط محدود به کتابهای مقدس نیست، هر روزِ خدا، ما گزارشهایی میخونیم درباره ی آدمهای عادی‌ایی که دست به انجامِ کارهای شیطانی زده اند.

چطور چنین چیزی اتفاق میفته؟ توی این خلاصه‌کتاب میخوایم اعماقِ ذهنِ انسان رو واکاوی کنیم و بگردیم دنبالِ سازوکارها یا شرایط و موقعیتهایی که موجبِ اثرِ لوسیفر میشن. به عبارتِ دیگه، میخوایم ببینیم چه عواملی باعث میشن انسانهای عادی تبدیل به انسانهای شرور بشن. خواهید فهمید که شیطان شدن فقط محدود به فرشته‌های درگاهِ الهی نیست، بلکه انسانهای دوپا هم اونو تجربه میکنن.

توی این خلاصه‌کتاب به این سؤالا هم جواب میدیم:

چه چیزی باعث شد گروهبان‌دومِ ارتشِ آمریکا تبدیل به یه شکنجه‌گرِ بدنام بشه؟

رازِ قتلِ‌عامِ جونز‌تاون (Jonestown) چی بود؟

چطور در برابرِ بد بودن مقاومت کنیم و خوب باشیم؟هرکسی توی دنیا میتونه به یه انسانِ شرور و بدکار تبدیل بشه!

به گذشته ی خودتون نگاه کنید! تاحالا نشده دور از چشمِ دیگران چیزی رو بردارید که مالِ خودتون نبوده؟ اکثرِ مردم این تجربه رو داشتن. هرچند این جور دزدی‌های کوچیک رو نمیشه نهایتِ شرارت دونست، اما بیانگرِ این حقیقته که ما میل به انجامِ کارهایی داریم که در شرایطِ عادی هیچ وقت انجامشون نمیدیم.با این حال، هنوز این تصور رو داریم که بعضی آدما ذاتاً بدن، و بعضیهای دیگه ذاتاً پاک و مقدس. اما واقعیت اینه که مرزِ بینِ خوبی و بدی خیلی خیلی باریکه.یه مثال میزنم: ایوان فردریک (Ivan Frederick) گروهبان دومِ ارتشِ آمریکا و یکی از زندانبانهای زندانِ ابوغریب بود، مکانی که سالِ 2003 بابتِ آزار و شکنجه‌ی زندانی‌های عراقی، توی کلِ دنیا اسمش پیچیده بود.آیا فردریک قبل از اینکه توی ابوغریب شروع به کار کنه هم آدمِ بدی بود؟ نه، اتفاقاً برعکس. در کمالِ تعجب، این شخص یه جوونِ نرمالِ میهن‌پرست، اهلِ ایالتِ ویرجینیا و عاشقِ بیس‌بال بود. طبقِ ارزیابی‌های روانشناسی، آی‌کیوی متوسطی داشت و هیچ نشونه ای از بیماری‌های روانشناختی در او مشاهده نشده بود. اما توی زندانِ ابوغریب به یک جنایتکارِ سنگدل تبدیل شد.

چه چیزی باعث میشه رفتارِ یک انسان زمین تا آسمون تغییر کنه؟

زمانی که آدما مرتکبِ اعمالِ شرورانه میشن، اغلبِ ما تصور میکنیم این آدما ذاتاً شرور و بدکارن. برای همین، وقتی پدیده‌ای مثلِ ابوغریب اتفاق می‌افته، طبقِ عادت، انگشتِ اتهام رو به سمتِ اشخاص میگیریم. روان‌پزشکیِ سنتی هم همین دیدگاهو داره. روان‌پزشکا و روان‌شناسا معمولاً روی علتهای ذاتی تمرکز میکنن؛ یعنی خصلتهای مادرزادی‌ ایی که باعثِ رفتارهای ما میشن، نظیرِ ژنتیک، شخصیت و آسیب‌های روانی. اعتقادشون هم اینه که این خصوصیات همه جا همراهِ ما هستند.در موردِ فردریک، همه برای توجیهِ کارهاش به علتهای ذاتی اشاره میکردن و میگفتن این شخص ذاتاً یک شیطانِ سادیستیه. در حالی که شرایط و علتهای خارجی هم قطعاً توی رفتارهاش دخیل بودن، حتی بیشتر از ویژگی‌های شخصیتی و مادرزادیش.همونطور که توی بخشِ بعدی خواهیم دید، فردریک نه ذاتاً خوب به دنیا اومده بود نه ذاتاً بد. علتِ اصلیِ رفتارهای شرورانه‌ش کلاً چیزای دیگه ای بود.

شخصیتِ ما ثابت نیست و بسته به موقعیت و شرایط، تغییر میکنه
در کنارِ این سوءبرداشتِ رایج که بعضیا ذاتاً خوبن و بعضیا ذاتاً بد، این تفکرم بینِ اکثرِ مردم رواج داره که شخصیتِ آدما ثابته و هیچ وقت تغییر نمیکنه.این دیدگاه رو میشه خیلی راحت باطل کرد. کافیه به رفتارِ خودتون با دوستای صمیمیتان فکر کنید. حالا به رفتارتون با بچه‌هافکر کنید. آیا باهم یکی‌ان؟ به احتمالِ زیاد خیر. ولی چرا؟

شخصیتِ انسان ثابت نیست. اینکه شما چجور آدمی هستید و چه رفتاری دارید بستگی به شرایط و زمینه‌‌های اجتماعی‌ ایی داره که در آن قرار میگیرید. اسمِ این دیدگاه، رویکردِ موقعیت‌باوره. طبقِ این رویکرد، شخصیت و رفتارِ شما بستگی به موقعیتی داره که توش قرار دارید.بر اساسِ رویکردِ موقعیت‌باور، شما زمانی که در کنارِ عزیزانتون باشید یه شخصیت دارید و وقتی با رئیس‌تون صحبت میکنید یه شخصیتِ دیگه. یعنی به معنای واقعیِ کلمه، شخصیتهای مجزا دارید.آزمایشِ مشهورِ میلگرام (Milgram) این دیدگاهو ثابت میکنه. توی این تحقیقات، به شرکت‌کننده‌ها گفته شده بود که این آزمایش درباره‌ی تقویتِ حافظه است.

به سوژه ها گفته شده بود که باید در جایگاهِ معلم، به یادگیرنده‌ها کمک کنند تا تعدادی کلمه‌‌ی دوتایی رو به حافظه بسپارند. یادگیرنده‌ها در اصل جزءِ عواملِ تحقیق بودند که توی اتاقِ کناری، که از چشمِ سوژه‌ها مخفی بود نقشِ یادگیرنده‌ رو بازی میکردند. هر بار که یادگیرنده کلمه ای رو اشتباه میگفت، معلم میتونست او را با استفاده از شوکِ الکتریکی تنبیه کنه.

با هر اشتباه، شدتِ این شوک زیادتر میشد. از 15 ولت که دردِ خفیفی داره شروع میشد تا 450 ولت که شوکِ مرگباره. همینطور که ولتاژ زیادتر میشد یادگیرنده هم از اون‌سمت با فریادهای ساختگی وانمود میکرد که دردش هی بیشتر و بیشتر میشه و باز هم اشتباهاتِ بیشتری رو به عمد مرتکب میشد. باوجودِ درد و رنجی که یادگیرنده‌ها وانمود میکردن دارن میکشن، اکثرِ معلما همچنان به زیاد کردنِ ولتاژِ شوکِ الکترونیکی ادامه میدادند. اگه از این کار خودداری میکردند، یه شخصِ سومی به اسمِ «محقق» که اونجا کنارشون بود اونا رو تشویق به ادامه میکرد و بهشون میگفت این بخشی از قوانینِ تحقیقاتیه و مسئولیتش با برگزارکننده‌های این آزمایشه.

فکر میکنید نتیجه چی بود؟ 65 درصدِ شرکت‌کننده‌ها یا همون معلمها، حداکثر ولتاژ رو، یعنی شوکِ مرگبارِ 450 ولتی رو به یادگیرنده دادن!

آیا این افراد همه جنایت‌کار بودن؟ نه. اما توی شرایطش که قرار گرفتند، حاضر شدند دست به جنایت بزنند.آزمایشِ زندانِ استنفورد (Stanford) افرادِ عادی رو تبدیل به یه مشت سادیستیِ سنگدل کرد.

آزمایشِ میلگرام از این جهت خاص بود که سوژه‌ها نمیتونستن قربانی‌هاشون رو که علی‌الظاهر داشتن شکنجه میشدن ببینن. اما تصور کنید یه آزمایشی باشه که افرادِ موردِ آزارِ ما درست جلوی چشمِ خودمون باشن!آگوستِ 1971، نویسنده‌ی کتاب، آقای زیمباردو، یه آزمایش انجام داد؛ به این صورت که تعدادی دانشجوی پسر رو توی یک زندانِ شبیه‌سازی‌شده داخلِ دانشگاهِ استنفورد قرار داد و به طورِ تصادفی به هرکدومشون نقشِ زندانبان یا زندانی داد.برای اینکه هیچ شک و شبهه ای توی آزمایش نباشه، فقط از کسایی استفاده کرد که سابقه‌ی هیچ رفتارِ غیرعادی‌ ای رو نداشتند. این 24 نفر اکثراً سفیدپوست و از طبقه‌ی متوسطِ جامعه بودند، هیچ اختلالِ جسمی یا روانی‌ نداشتند و سوءِ پیشینه‌ای براشون ثبت نشده بود. تستهای شخصیتیِ بعدی هم نشون داد که شخصیت‌شون هیچ ناهنجاری و انحرافی نداره.

شرکت‌کننده‌هایی که نقشِ زندانبان رو به عهده گرفته بودند به باتوم‌های چوبی، یک دست یونیفرم و یک عینکِ آفتابیِ آیینه‌ای مجهز بودند. زندانی‌ها، که توسطِ پلیسِ واقعی بازداشت شده بودند، موقعِ رسیدن به زندان برهنه میشدند، شپشاشون گرفته میشد و به هرکدوم یه شماره میدادن که جایگزینِ اسمِ واقعی‌شان میشد. هر زندانی باید توی سلولِ انفرادیِ خودش ساکن میشد.

زمانِ زیادی نگذشت که این آزمایش از کنترل خارج شد. اول از همه، یکی از زندانیا از دستورِ زندانبانها سرپیچی کرد و زندانبانها هم برای اینکه از خجالتش دربیایند، با کپسولِ آتش‌نشانی بهش حمله کردند. زندانبانها چندین روش برای تحقیر و تنبیهِ زندانیا اختراع کرده بودن، از جمله اینکه اونا رو مجبور میکردن توی سطلی که داخلِ سلولشون بود قضای حاجت کنند و بعد،از تخلیه‌ی اون خودداری میکردند.تشک و لباسهای زندانیا رو ازشون میگرفتن و مجبورشون میکردن روی زمینِ سرد بخوابن. یکی از زندانیا رو که اعتصابِ غذا کرده بود توی یک کمدِ تاریک حبس کرده بودند و دائم سرش فریاد میزدند.هر روز که بیشتر از این آزمایش میگذشت، شرکت‌کننده ها خشن‌تر و سنگدل‌تر میشدند. به یک هفته نکشید که نویسنده مجبور شد به این آزمایش خاتمه بده.توی شرایطِ نرمال، اصلاً از این دانشجوها انتظار نمیرفت که در عرضِ چند روز تبدیل به یه مشت جونورِ سادیستی و شکنجه‌گر بشن. پس چی باعث شد رفتارشون این همه تغییر کنه؟ توی قسمتهای بعد به این سؤال پاسخ میدیم.

اطاعت از مافوق و رفتارهای شرورانه همیشه با هم مرتبطن
همونطور که دیدیم، شرایطِ غیرِعادی میتونن آدمای نرمال رو تبدیل به هیولاهایی سنگدل کنن. حالا میخوایم ببینیم چه عواملی باعث میشن که آدمای خوب بد بشن.یکی از مهمترین عواملِ این تغییر، اطاعت از مافوقه، خواه این مافوق یک شخص باشه، یا یک نهاد یا مجموعه ای از قوانین.آزمایشِ میلگرام رو به یاد بیارید. شخصی که روپوشِ آزمایشگاهی پوشیده بود و وانمود میکرد که مسئولِ این آزمایشه، یجور مافوق بود و علی‌الظاهر علاقه‌مند بود بدونه که حافظه‌ی انسان رو چطور میشه تقویت کرد.شرکت‌کننده‌ها هم تعهد داده بودند که از قوانین‌ پیروی کنن. وقتی که از دادنِ شوکِ بیشتر به یادگیرنده‌ها خودداری میکردند، شخصِ مافوق تعهدی که امضا کرده بودن رو بهشون یادآوری میکرد، و برای همین مجبور میشدن آزمایش رو ادامه بدن.

همونطور که این آزمایش نشون داد، اکثرِ شرکت‌کننده‌ها، پیروی از مافوق رو بر انسان‌دوستی ترجیح دادن.افرادِ مافوق هم ممکنه اول خوب باشن و بعد یواش یواش بد بشن. دنباله‌روهاشونم، با اینکه گاهی اوقات از این تغییر گیج میشن، اما به ندرت ازشون سرپیچی میکنن.

یکی از فاجعه‌آمیزترین نمونه‌هاش، قتلِ عامِ جونزتاونه (Jonestown). یه رهبرِ مذهبیِ کاریزماتیک به اسمِ جیم جونز (Jim Jones) با بیش از 900 هوادار و پیرو، آرمان‌شهرِ خودشو توی جنگلهای گویان برپا کرد تا از مصرف‌گرایی فرار کنن و تمرینِ همبستگی و شکیبایی کنند.اما همین جونز رفته رفته از یک شخصیتِ پدرانه‌ی دلسوز تبدیل شد به یک انسانِ خودشیفته‌ی ظالم که از دیگران بیگاری میکشید و برای خودش نگهبانهای مسلح استخدام کرده بود.

وقتی یکی از نماینده‌های کنگره به نامِ لیو رایان (Leo Ryan) به همراهِ گزارشگرا رفتند تا از منطقه‌ی حفاظت‌شده‌شون بازبینی کنن، توی درگیریِ مسلحانه به قتل رسیدند. این رخدادِ تلخ مقدمه ای بود برای یک فاجعه‌ی دیگه‌ که دنیا رو در شوک فرو برد.جونز، که احتمالاً فکر میکرد به پایانِ آرمانشهرِ خودش نزدیک شده، یه سخنرانیِ طولانی ایراد کرد و اکثرِ هواداراشو مجاب کرد که خودشون و بچه‌هاشونو مسموم کنن. اونها با پیرویِ کورکورانه و خودکشیِ دسته‌جمعی، به زندگیِ خودشون و جمعشون پایان دادند.اگه ما خودمون رو مسئولِ کارهای خودمون ندونیم، خیلی راحت به انجامِ کارهای بد وسوسه میشیم.علتِ ارتکابِ اعمالِ بد، فقط تسلیم به مافوق نیست. بعضی وقتا نداشتنِ مسئولیت‌پذیریِ شخصی هم میتونه زمینه‌های شرارت رو فراهم کنه.

یه بارِ دیگه آزمایشِ میلگرام رو به یاد بیارید. شرکت‌کننده‌هایی که به یادگیرنده‌های اتاقِ دیگه شوک وارد می‌کردند بهشون گفته شده بود که مسئولِ اعمالشون نیستن، و مسئولیتِ کاملِ تمامِ اتفاقات با اون دانشمندی بود که آزمایش رو هدایت میکرد.توی اینجور موارد، پدیده‌ای به اسمِ فردیت‌زدایی، رفتارهای ضدِاجتماعی رو تشدید میکنه، چون فردی که دست به اقداماتِ شرورانه میزنه کاملاً ناشناس می‌مونه. اساساً آدما زمانی که احساس کنن کسی اونا رو نمیشناسه، بیشتر به انجامِ کارهای بد وسوسه میشن.

برای ایجادِ احساسِ فردیت‌زدایی دو راه وجود داره: اولیش ظاهرِ مبدّل و مخفی کردنِ چهره‌ست.یه بارِ دیگه آزمایشِ زندانِ استنفورد رو به یاد بیارید. گفتیم که زندان‌بانها یونیفرم و عینکِ آفتابیِ آیینه‌ای داشتند که مانعِ ارتباطِ چشمی میشد؛ این وضعیت، حسِ مسئولیتِ شخصی رو توی اونها کاهش میداد.

دومین راه، اقدام در شرایطیه که ریسکِ شناخته‌شدن پایین باشه.

این اون چیزیه که توی یکی از آزمایشهای میدانیِ نویسنده به وضوح ثابت شد. توی این آزمایش، نویسنده یه ماشینِ بی‌سرنشین رو توی یکی از محله‌های کم‌رفت‌وآمدِ نیویورک رها کرد. بعد از چند ساعت، سروکله‌ی خرابکارا پیدا شد و شروع کردند به چاپیدنِ ماشین، صندوق عقبشو خالی کردند و باتریشو دزدیدند. بعد از اینکه تمامِ چیزای باارزشش به سرقت رفت، مردم شروع کردند به درب‌وداغون کردنِ ماشین.

نویسنده یه ماشینِ بی‌سرنشینِ دیگه رو توی یکی از محله‌های کالیفرنیا قرار داد، که همه به نوعی همو میشناختن. حتی کسی به ماشین دست هم نزد. بالاتر از این: حتی سه‌تا از همسایه‌ها که نگران شده بودند، زنگ زدند به پلیس.چرا این همه تفاوت بینِ این دوتا آزمایشِ میدانی وجود داره؟ خب، توی محله‌ی اولی، شرایط برای ناشناس موندن و فردیت‌زدایی مهیا بود. اما توی محله‌ی دوم، این شرایط وجود نداشت.

اگه دیگران رو کمتر از انسان بدونیم، احتمالش بیشتره که باهاشون بدرفتاری کنیم
اکثرِ مردمِ دنیا خودشون رو آدمای درستکار و شریفی می‌دونن. با این حال، توی تاریخ فراوون داریم آدمایی رو که رفتارهای غیرانسانی و بیرحمانه‌ای با همنوعاشون داشته‌ن. چطور چنین چیزی ممکنه؟

یکی از دلایلِ مهمِ رفتارهای بیرحمانه با انسانهای دیگه پدیده‌ایه به اسمِ انسانیت‌زدایی. به این معنا که دیگران رو از دایره‌ی انسانیت خارج بدونیم.این پدیده‌ی روانشناختی رو روانشناسی به اسمِ آلبرت باندورا (Albert Bandura) توی یکی از تحقیقاتِ خودش کشف کرد. توی این تحقیقات، به تعدادی دانشجوی داوطلب گفته شد که یه دسته‌ی دیگه از دانشجوها رو زیرِ نظر قرار بدن ‌و بر حسبِ تصمیماتی که باید می‌گرفتند، اونا رو تنبیه کنند. تنبیه‌ها بسته به نظرشون درموردِ کیفیتِ این تصمیم‌ها، فرق میکرد. هرقدر نظرِ افراد نسبت به تصمیم‌گیری‌های دسته‌ی دوم ، نامساعدتر بود، تنبیه‌های سخت‌تری اعمال می‌کردند.

قبل از اینکه دانشجوها تصمیم‌گیری‌های دسته‌ی دوم رو قضاوت کنن، محققها وانمود کردند که مشغولِ گفت‌وگویی واقعی درباره‌ی دسته‌ی دانشجوهای تصمیم‌گیرنده هستند، و کاری کردند که صداشون به گوشِ دانشجوهای دسته‌ی اول بخوره. اونا یکی از گروه‌ها رو با عنوانِ «یه مشت حیوون‌صفتِ لعنتی» توصیف کردند و به یه گروهِ دیگه لقبِ «فهیم» و «باشعور» دادند.تنبیه‌ها بر اساسِ توصیفی که دانشجوها از زبونِ محققها درباره‌ی هر گروه شنیده بودند فرق میکرد. به عبارتِ دیگه، دانشجوهای ناظر، روی اون گروهی که وصفِ «حیوون‌صفت‌» رو درباره‌ش شنیده بودند تنبیهِ سخت‌تری اعمال کردند تا اون گروهِ دیگه‌ای که براش انسانیتِ بیشتری قائل بودند.برای درکِ بهترِ پدیده‌هایی مثلِ نژادپرستی و تعصب و تبعیض، حتماً لازمه مفهومِ انسانیت‌زدایی رو درک کنیم. وقتی به دیگران انگِ حیوانیت و بی‌شرفی بزنیم، دیگه به لحاظِ اخلاقی ارزشی براشون قائل نیستیم و بنابراین، باهاشون با بی‌رحمی و سنگدلیرفتار میکنیم.

نمونه‌های تاریخیِ این پدیده إلی ماشاء الله زیادند. یه نمونه‌ش تجاوز و قتلِ عامِ نانجینگ ((Nanjing بود که درجریانِ حمله‌ی ژاپنی‌ها به چین اتفاق افتاد. توی این حمله، سربازهای ژاپنی صدها هزار شهروندِ چینی رو قتلِ عام کردند و به هزاران زن تجاوز کردند. یکی از ژنرالهای ژاپنی گفته بود این کارو به این دلیل کردیم که چینی‌ها رو شیء میدونستیم، نه انسان و همنوع.حسنِ تعبیر و داشتنِ ایدئولوژیِ قدرتمند، ما رو در توجیهِ رفتارهای بدمون کمک میکننتا اینجا دیدیم که چطور اطاعت، فردیت‌زدایی و انسانیت‌زدایی میتونن باعثِ ارتکابِ اعمالِ شنیع و بد بشن. اما یه عاملِ دیگه هم برای شرارت وجود داره و اون، تواناییِ ما در استفاده از الفاظیه که روی اعمالِ بدِ ما سرپوش میذارن و اونا رو جوری بزک میکنن که انگار کارِ خوبی داریم انجام میدیم.

توی آزمایشهای حوزه‌ی روانشناسیِ اجتماعی که رفتارِ انسانها موردِ بررسی قرار میگیره، همیشه یه داستانِ پوششی وجود داره، یعنی همون هدفِ مطلوبی که درظاهر اعمالِ شنیع و ظالمانه رو توجیه میکنه.به عنوانِ مثال، توی همون آزمایشِ میلگرام، به شرکت‌کننده‌ها گفته شده بود که دارن به تاریخِ پزشکی خدمت میکنن، حتی اگه منجر به آزار یا حتی کشته‌شدنِ همنوعاشون بشه. اونا هم باور کرده بودن.

داستانِ پوششیِ آزمایشِ میلگرام این بود که شوکهای وارده به دانشمندا کمک میکنه تا اطلاعاتِ مهمی رو درخصوصِ نحوه‌ی تقویتِ حافظه‌ی افراد به دست بیارن. این، بهانه‌ی خوبی به دستِ شرکت‌کننده ها میداد تا عملِ خودشون رو توجیه کنن.چیزی که توی روانشناسیِ اجتماعی بهش «داستانِ پوششی» میگن، همون چیزیه که توی زندگیِ روزمره بهش «ایدئولوژی» میگیم. کسایی که مرتکبِ اعمالِ شنیع میشن، با عینکِ ایدئولوژی میتونن اَعمالِ خودشون رو کارِ درستی ببینند یا حتی بهش افتخار کنن.نمونه‌ش، حمله‌ی آمریکا به عراق و شکنجه‌هاییه که به دنبالِ این حمله، توی زندانِ ابوغریب انجام شد. اینجا، داستانِ پوششی یا همون ایدئولوژیِ اصلی این بود که امنیتِ ملیِ آمریکا با تهدیدِ جدی مواجهه و مبارزه با تروریسم الزامیه. اغراق توی بزرگ بودنِ این تهدید به دولتِ بوش این امکان رو داد تا به انواعِ تکنیک‌های شکنجه وجهه‌ی قانونی بده و اطلاعاتی در اختیارِ نیروهای مسلح بذاره که ظاهراً برای حفظِ امنیتِ ملی ضروری بود.

بنابراین، چیزی که در ظاهر اشتباهِ یک عده اراذلِ خودسر به نظر میرسید، در اصل بخشی از یک ایدئولوژی بود که میگفت: شکنجه امنیتِ آمریکا رو افزایش میده. سربازای آمریکایی چون یک چنین ایدئولوژی‌ و توجیهی داشتن، از شکنجه‌ی زندانیا احساسِ امنیت و رضایت میکردند.وقتی این همه زمینه برای دست زدن به اَعمالِ بد وجود داره، شاید با خودتون بگید: پس من چطور خوب بمونم؟ آخرین قسمتِ این پادکست چندتا توصیه براتون داره.

شما میتونید در هرصورت دربرابرِ بدی مقاومت کنید و اخلاق‌مدار و فرشته‌خو بمونید
همونطور که تا الآن فهمیدید، شرایط و موقعیتهایی که توشون قرار میگیریم ظرفیتِ بد بودنِ ما رو کم و زیاد میکنن. اما هیچ کس نمیخواد بد باشه. سؤال اینه: برای مقاومت در برابرِ نیروهای شر باید چه کار کنیم؟

اولین و مهمترین کار اینه که همیشه خودتون رو مسئولِ تصمیم‌گیریهاتون بدونید و با تمامِ بهانه‌های ممکنی که به ذهنتون خطور میکنه بجنگید. صرفِ اینکه کسی نمیتونه از پشتِ عینکِ آفتابیِ آیینه‌ایتون بهتون زل بزنه دلیل نمیشه که مسئولیتِ کمتری نسبت به اعمال و رفتارتون داشته باشید.

دومین راه اینه که اگه هر زمانی احساس کردید دارید از یک مافوقِ ظالم اطاعت و تبعیت میکنید، دست از اطاعتش بردارید. توی آزمایشِ میلگرام، اینجوری نبود که تمامِ شرکت‌کننده‌ها به خودشون اجازه‌ی چنین عملِ ظالمانه ای رو بدن. بعضیا دربرابرِ مافوق‌شون مقاومت کردند و آزمایشو متوقف کردند. پس شما هم میتونید مقاومت کنید.

و آخرین نکته اینکه داستانها و ایدئولوژی‌هایی که کارهای شرورانه رو توجیه میکنن زیرِ سؤال ببرید. برای مثال، اگه یک کشورِ خارجی با پوششِ «ارمغانِ آزادی و دموکراسی برای مردم» یا «جنگ با تروریسم» به کشورِ دیگه ای حمله میکنه، یه لحظه فکر کنید ببینید آیا این اقدامات واقعاً هدفهای ادعا شده رو محقق میکنه؟مقاومت در برابرِ بدی یک چیزه، و مبادرت کردن به خوبی یک چیزِ دیگه. به عبارتِ دیگه، شیطان نبودن یه چیزه و فرشته بودن یک چیزِ دیگه. اما چیکار کنیم تا فرشته باشیم؟انسانهای فرشته‌خو دو ویژگی دارن: اول اینکه زمانی که بقیه همه دست رو دست گذاشتن، اینا عمل میکنن. دوم اینکه دیگران رو مقدم بر خودشون میدونن.

از کسایی مثلِ آتری وِسلی (Autrey Wesley) الهام بگیرید که الحق شایسته‌ی لقبِ قهرمانِ متروی نیویورکه. آقای وسلی وقتی دید که یه مردِ جوون تشنج گرفته و روی ریلهای قطارِ شهری افتاده، و الآنه که قطار برسه و فرصتی برای بالا کشیدنش باقی نمونده، توی گذرگاهِ قطار پرید تا مردِ جوان رو بینِ ریلها جابجا کنه، و اینجوری، جونِ اونو نجات داد. وقتی بقیه داشتن فقط نگاه میکردن، اون دست به عمل زد و جونِ خودشو به خطر انداخت تا جونِ یکی دیگه رو نجات بده.

سخنِ آخر اینکه همه‌ی ما هم زمینه‌ی شیطان شدن رو داریم هم زمینه‌ی فرشته شدن رو. پس روی استعدادِ فرشته شدن‌تون تمرکز کنید تا وقتی با یک موقعیتِ سخت مواجه شدید، بر اساسِ اون عمل کنید.آدما بد به دنیا نمیان، بلکه موقعیتهایی که توش قرار میگیرن اونا رو بد میکنه. قیدوبندهای اخلاقیِ به ظاهر سفت‌وسختِ ما خیلی سست‌تر از اونیه که فکرشو میکنیم. در نهایت، همه چیز بستگی به انتخابِ خودمون داره که بد باشیم یا خوب. مثلِ هیولاها رفتار کنیم یا مثلِ قهرمانها.




امنیت ملیروانشناسی اجتماعیاثر لوسیفرآزمایشاحساس امنیت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید