«خێ» در کوردی کلهری یعنی: عادت. ما عموم مردمان بیچاره و گرفتار در تاریخ، فُرجه و فرصت رشد و کمال نداشتهایم. به عبارتی طبیعی و عادی، زندگی نکردهایم. آنقدر فشار رنج و محنتمان فراوان بوده که در اثر «بیدسلاتی» به درد و رنج عادت کردهایم. وجودمان از عادتی دیرینه پر و پیمان است. ما «تامازروان» کام تلخ و «آوخت خواهانی» دردمند بیش نیستیم.
وهفرینهی سرنوشتمان و یخزدگی خواستهایمان، منجمدمان کردهاست. آوخت و نیکخواهی ما، مشتی اسطوره و افسانه است. سیاوش مظلوم و آوختی دخیل در سرنوشتمان، مظلومانه در تشت طلای دشمن خویی سر بریده می شود:
وه کهێخهسرهو! بۊش:
له ئێوارهیل چێن،
م گووشت ئهسپ نیهخوهم
وه پیهرزهیل بهختما عهغد بۊیه!
سێ ساڵ یهخ و ڕیهخ
گیرنمه گیرفان و
تمام جههان گهردم
شکارچی پیرێگ
له تمام لهشم کوڵ گرێ
له ناسنامهم نۊسانه
له تمام ناسنامهم!
ئهور ئهور، بارم و
واران بوارنم
له دهروهنهیل تێژ ساڕێژ و
له سهرکۊیهیل کهلیمه و نان!
ئهسپهگان بهیلم بهیلنن.
تا ئهوره گ دهنگ ڕهسێ،
جوغرافیاێ منه
کۊیهگان بهیلنن!
دهلیاگان بهیلنن!
منیش تام ئهسپ بێهم
منیش ئهسپێگم له شهوه وهفرینهگان
ئڕاێ هیلانن
ئڕاێ جوغرافیاێ گ
کهێخهسرهو کهێخهسرهو
گوم کهێد و
شکارچی پیرێگ
له ناوێ نخما بوود...
«کهێخهسرهو» در باورمان، داد مظلوم از بیداد میستاند و پس از دادستانی، ترک قدرت میکند تا برای ما الگوی همیشهی عدالتخواهی تاریخی باشد. اما پس از این آوخت و در عمق فاجعهی واقعیت «له ئیوارهیلِ چێن» و در تاریخ دم غروبهای بی سحر «وه کهێخهسرهو بۊش: -م گووشت ئهسپ نیهخوهم»، خود را نمایان می سازد. زبان کلامی شعر، ساده است. اما ساختار شعر، پیچیده!.
م گووشت ئهسپ نیهخوهم، چه ربط معنایی خاصی ایجاد میکند؟ زبان شعر، باید ذهن را سخت به چالش بکشد تا بلکه از کرختی و سادهپنداری عامیانه رهایی پیداکند. چرا؟! چون: «وه پیهرزهیل بهختما ئهغد بۊیه». چون جزو پیمان پرهیزگاری من است.
اسب عامل نبرد و حماسه است. هم نماد و هم استعارهی امکانات مادی و زندگی است. کسی در حماسهی زیست حضور دارد که در زیست مادی پرهیزگار و رستگار باشد. آغشته و آلودهی به زندگی مادی، ضمیر شاعرانه ندارد.
مصاحبهی کوتاهی از کاک ناصر رزازی دیدم. ایشان در مورد اصالت ایرانی کورد عمیق و کوتاه گفته است: «کورد عراق، ترکیه و سوریه، ایرانی هستند.» این سخن کوتاه، حاصل صدها سال سرنوشت نا بسامان ما کورد ها است.
یک هنرمند و یک شاعر، چنان ضمیرش از جهل و منفعت طلبی وسیاسی کاری پاک و پیهرزکاراست که با شامهی تیزش در چندکلام، تجربه و حقیقتهای بزرگ تاریخی میبیند و می گنجاند.
تفاوت آهنگرنژاد با خیلی از مدعیان کورد بودن در این است که اثر او اول قلمروش ملی و ایرانی است. سپس نقطهی اتصال و آشتیاش جهانی است. دیگری هنوز در حال مویهگویی ایل و آبادیاش مانده که دورانش سپری شده اما شعر آهنگرنژاد به تاریخ ملی و پیشاتاریخ اساطیری فرهنگ پهلو میزند. پایان نامهی دانشگاهیاش ریختشناسی شخصیتهای شاهنامههای فارسی و کوردی است.
«کهێخهسرهو» اسطوره و نماد انتقام و صلح است و پیامی به جاودانگی حقیقت در تاریخ دارد. از نظر آهنگرنژاد، تاریخ از پارادوکیسکال انتقام و صلح تشکیل شده است. اینکه به «کهێخهسرهو» پیام میدهد، با اسطورهی جنگ و صلح همپیوندی میکند. او به اسب که نماد قدرت جابجاگر تاریخی است خیانت نمیکند. او پیهرزگاری زیادی دارد که آنها در پیشینه و بر پیشانی و ناسنامهی هر کسی نوشته شدهاند.
شاعر وهفرینهگان به یک «ئهغد» و عهد تاریخی اشاره میکند. شعرش پهلوهچ یک پیوند فراتاریخی بنام فرهنگ است. فرهنگی که مادر ملت و تاریخ است. ایران از ملتهای مختلفی تشکیل شده. تاریخش به قول «کاک ناصر» با دستان این ملتها ساخته شده است.
نگاه آهنگرنژاد به تاریخ با اسطوره آغاز میشود و «سی سال یهخ و ڕیهخ گیرنێده گیرفان و...». یعنی میراث و مردهریگ سرد تاریخی جمع میکند. بعد با این ارثیه و پشتوانه:«تمام جههان گردێ...» و این میراث را به میراث جهانی و بشری پیوند میدهد و چه افق متعالی شاعرانه ای...
یک شاعر محلی وقتی رشد میکند که پهلوهچ ملی داشته باشد و در حد جهانی پهل بکشد. من خوشحالم که خواستم و توانستم در مورد مجموعه شعر وهفرینهگان آهنگرنژاد حرف بزنم و بنویسم. ایدهی آینده در این شعر آهنگرنژاد بسیار زیبا تعبیر و توصیف شده است.
من چهار روز و چهارشب بر روی شعر «ئهسپ» تامل کردم. میلم پیهرز میکرد. به خودم فشار آوردم. چون اطمینان داشتم که شاعر وهفرینهگان بی «مدوو» و معنی شعر نمیگوید.
بعد یک وقفه در دیدارهایمان، پس از مدتها در دفترش نشستیم و حرف زدیم. دیدم آهنگر نژاد دیگر آن شاعر خوش احساس «په ژاره و ژیر بال ئاسمان» نیست. او در این مدت با خوانش و مطالعه به بلوغ فکری رسیده است. همین باعث شد که وقتی که کتاب را سخاوتمندانه به من هدیه کرد و گفت: اگر میلات کشید، راجع به این کتاب یادداشتی بنویس، کتاب را پُر میل گرفتم و گفتم: مینویسم و گرنه مثل کتابهای دیگر اگرخوشم نیاید، ذهنم قفل میشود. چون من تا وقتی که در موضوعی به اتحاد ذوقی احساسی و فکری نرسم، نمیتوانم به آن موضوع اهمیت بدهم.
من اتحاد احساس و اندیشه را عشق می دانم. با عشق زندگی میکنم و با عشق ارتباط می گیرم و با عشق می نویسم. من ممنونم از «کاک جلیل» که به روی منی که پر وجودم از لغت و فرهنگ کوردی کلهری است اما او افق کارکردیِ شاعرانهی این زبان و فرهنگ را و یا دروهچ آن را دوباره به رویم گشود.
من منتقدم. وقتی منتقدم، فقط منتقدم. دیگر شاعر یا داستاننویس و یا فرهنگاندیش نیستم. اول محصل و شاگرد اثر میشوم و بعد، منتقد. از کودکی، زبان به نقد و اعتراض گشوده ام . بسیار چوب این وجه وجودی خودم را خورده ام.
باور کنید یک بچه عشایر ایلیاتی چهار پنج ساله اصلاً در ذهنش خیلی از کلمات نیست. من یک شم روحی و فکری داشتم و دارم که با تمام وجودم میبینم، میشنوم و آنچه دریافت میکنم را دقیق بررسی میکنم.
به همین خاطر، بیش از نیم قرن است که کنجکاوی میکنم، میخوانم، میاندیشم و مینویسم. بگذارید «شکارچی پیرێگ له تمام لهشم کوڵ گرێ» و تاریخ پیری که شکارچی لحظههاست، با جانمان عجین شود.
کسانی فرزند عصر خود هستند که شخصیتی تاریخی و یا درکی درست از تاریخ داشته باشند. این چنین انسانی با آسمانی از اندیشهی پر از زایش«ئهور ئهور، بارم و واران بوارم»، میتواند خالق وهفرینهگان باشد که اثری از یک شاعر فرهیخته است و اگر چنین نبود، من هیچوقت یک ذره از ارزش قلمم را در این راه به کار نمیگرفتم.
دوستی میگفت: نقد یعنی ویران کردن! و من وحشت کردم. دیدم نقد مانند صیادی در دریای زندگی و تاریخ است؛ صدفی را تشخیص می دهی که دُر دارد و آن را با قلاب اندیشهات صید میکنی و آن را تراش میدهی. اضافاتش را حذف میکنی و زیباترش می کنی.
دوبار است که در مورد شعر کوردی کلهری می نویسم و هر دو بار در مورد شعر جلیل آهنگرنژاد. البته با فاصله بیست و دو سال. در این بیست و دو سال شعر آهنگرنژاد از شعر احساسی به شعر اندیشه نقل مکان کرده است.