شب و برف و سرما، گردنهی« مله ماس» سنقریخبندان و بوران. وجه مشترک من و او هر دو زندان رفته، کتابخوان، روزنامه نگار ، او قصه نویس و من عاشق قصه بودم. در ویژه نامه شهرستان سنقر ندای جامعه او مسئول صفحه ی ادبی و من مسئول صفحهی سیاسی هفته نامه و دبیرتحریریه بودم.
از زندان که آزاد شدم، به بند ما آمد. اسمش را شنیده بودم. به یاد نداشتم از او چیزی خوانده باشم، جز خاطره ای مبهم از «گل خاص». مشتاق دیدنش بودم. در دفتر هفته نامه که دیدمش، باورم نمی شد که اینقدر ساده و صمیمی باشد. و سه نفری مهمان ایشان در سنقر شدیم. جوان بودم و ورزشکار، ماشین را هل دادم و ایشان بشدت سردش بود. این مقدمه ی یک آشنایی عمیق پایدار شد.
شنیدم در بیمارستان بستری است. چشم دیدن و دل تحمل کردن او را در آنچنان وضعی نداشتم. بیش از دو دهه و نیم همنشینی ادبی، من می رفتم دیدارش ساعتهای طولانی، بحث های مستمر راجع به ادبیات داستانی داشتیم. او درهفته نامه های متعدد مسئول ادبی بود و من در کنارش بودم. چندین بار آثارش رانقد کردم. در نهایت احترام و امانت داری چاپ میکرد. هر بار دیدارش میسر می شد، از اینکه که او در دیدار بعد نباشد، رنجم می داد. دوستی و همنشینی او برایم غنیمت بود. هم دوست و هم منتقدش بودم.
شخصیت ساده و دلنشینی داشت.در طول زندگیام این جور آدمی نایاب بود. صداقتش بر دل می نشست. تفکرات بسیار متفاوتمان را به روی هم نیاوردیم. با آن همه مراودات و دوستی طولانی چالش فکری نداشتیم. من و او از ناکجا آباد زندگی و زندان با هم به دوستی رسیده بودیم. اعتبارش در داشتههای شخصیتیش بود.
هرکس شخصی است؛ اما شخصیت نیست. شخص وابسته به تفاوتهای ظاهری است و شخصیت تفاوتهای انسانی دارد. شخصیت اسطوره و تابو نیستکه نلغزد. یا ضعف نداشته باشد. شخصیت ضعف و قوتش در صفات متضاد و متناقضش نهفته است. باید این تضاد و تناقضات ذاتی را به رسمیت بشناسیم و گرنه دوستی و دوست داشتن آدمها معنی ندارد.
نسل من، فرزند باورهای سادهای است که ریشه درسنتهای هزار ساله دارد. باورش مقدم بر خردش است. خردی که در کنف باور فرهنگی، مذهبی اساطیری شکل می گیرد. اسکولاستیک یا سیستم عقلایی قدیم، در مذهب، فلسفه و هنر هم فرزند باورمندی است و هم ماهیتی باورمندانه دارد.
درمسائل و مباحث انسانی موجود که بنگریم، غرب مدرن و شرق سنتی نداریم. این دو بهم آمیخته تناقض نما و پارادوسیکال هستند. خرافهباوری، اسطورهسازی، استبداد فردی، جمع گریزی، دیگری ستیزی و... هنوز هم از وجوه برجسته و تاثیرگذاری زندگی ما هستند. در رویکردی روانشناختی سایهی سنگین و وسیع یک ناخودآگاه سهمگین دیرینه هنوز وجود هر فردی را احاطه کرده است انسان تاریخی موجود ناب و خالصی نیست.
ما در تمام امور به صورت فردی و جمعی درگیر نبرد بی امان بین خوداگاه و ناخود آگاه هستیم. تفاوت در اعمال بعضی از ما تا حدی است که خصیصه های متناقض رفتار فردی و جمعی را مهارپذیر می کنند. تناقض خوداگاه فعال و ناخوداگاه منفعل و گاه برعکس مستمر در روابط فردی و جمعی نقش آفرینی می کند. با ناخوداگاه غالب تاریخی شورش صورت میگیرد، مثل نسل من که خواستهای سرکوب شده ی تاریخیش طغیان کرد. و هر وقت تاثیر شرایط آگاه قالب باشد تقدس و ایدهآلخواهی به انفعال طولانیش ادامه می دهد. اما باز یک جایی در تاریخ سر باز می کند و دست به شورش می زند.
جامعهی بشری قرنها است که توسط استبداد و دیکتاتوری مهار می شود. اکثریت مردمان فقیر و سرکوب شده به دلخواه به این دردها مبتلا نشده اند. بلکه بر آنها تحمیل شده است. نسل من زایمان فقر و استبداد طبقاتی و تاریخی داشت. اینکه تقی خواست و نقی ناشکری کرد اباطیل است. عوارض بیماری طولانی تاریخی در یک شرایط تخلیه میشود.
اما همچنان باقی و مسری است چند نسل تربیت فرهنگی لازم است تا که سرنوشت جمعی تابع حرکت فردی از قید منیت منفی فردی رها شود. در محیط و شرایط عادلانه و برابر آگاهی عمومی اوج می گیرد اما در شرایط ظلم فرد اگاه اجتماعی با رشد محدود می کوشد که آگاهی اندکش را در سطح عموم منتشر کند. یاقوتی خوب یا بد فردی با آگاهی و خواست اجتماعی معین بود. آگاهیش ساده، صمیمی و در سطح مردم بود. اتهام غیر منطقی به نسل من که مسبب مشکلات تاریخی است. فریبکاری است. آدمهایی ساده بی تاریخ فریب این دروغ می خورند.
سرنوشت ما با سنتهای سمج استبداد، دیکتاتوری و تبعیض پیونده خورده است. این مشکل ریشه در تاریخ دارد. با تلاش یک نسل در زمانی کوتاه حل نمی شود. این مشکلات به مرور زمان باتغییر شرایط اجتماع و انسان ریشه کن می شوند. مشمولیت تاریخی دارد و تدریجی اتفاق می افتد
شخصیت تغییر ساز با تمام قوت و ضعف در این بازه زمانی مزیتی برتر و انسانی است. ولو داستان نویس و قصه گو. نسل من سیاسی نبود پایش به سیاست باز شد، در دوره ی سانسور یاقوتی زندگی ساده ی مردمش را قصه میکند. شخصیت سرکوب شده با خشونت قلم و تفنگ چریک می شود. داستان نویسی او ویژگیهای خاصی دارد که مقال دیگری می طلبد.
منصور یاقوتی در مورد ادبیات کلاسیک ایران و ادبیات داستانی جهان مطالعه ی وسیع داشت. این اواخر می دیدم که با ذوق سرشار و پشت کاری عجیب مطالعه می کرد و می نوشت. اطلاعات دقیق او راجع به آثار برجسته ی داستانی جهان درخور توجه بود، تا زنده بود خواند ونوشت.
کوشش و دقت بی نظیر او روی ادبیات نشان از انباشت داشته های ادبیاش داشت. از دوران کودکی با قصه خوانی آشنا شده بود. قسمتهایی از جزئیات یک اثر در ذهنش ماندگار بود. یک روز داشتیم در مورد واژه ی گم بودگی باهم صحبت میکردیم، سریع رفت و یکی از آثار عطار را آورد و نشانم داد که این واژه مال عطار است.
قصه ها و متلهای محلی و غیر محلی زیادی در حافظه داشت. مانند برزونامه به زبان کردی و افسانه ها و متلهای کردی. هوش تیزبین و سرشاری داشت. گاه روایت یک رمان بزرگ را به دقت بازگو می کرد و من هم آشنا می شدم و لذت می بردم. مردی ازجنس قصه و کتاب بود. پس زمینهی قصه هایش را برایم که بازگو می کرد، رد پای شخصیتها و صحنه های قصه هایش از زندگی مردم به عینه می دیدم. قصه گو یی به تمام معنا رئال بود و فرهنگ عامه شناس. کُرد ی از جنس مردم کرمانشاه، اما پرورده ادبیات ملی. بخاطر تاثیر پذیری و علاقه به ادبیات غنی ملی...
چون به غنای ملی و فرهنگی کُرد واقف بود، به کُرد بودن خودافتخار می کرد. در عصر ارتباطات جهانی پان ایرانی یا ،پان کردی برای کسی که شناخت جهانی دارد نمی تواند یک فرهنگ قانع کننده باشد. آشنایی با فرهنگ جهانی یعنی جهانی اندیشید ن اما اصالت به ما می گوید که کُردی و ایرانی عمل کنیم. و متاسفانه خیلی از ما متوجه این تفاوت نیستیم. یک روح بومی اصیل می تواند در حد ملی و جهانی پرورده شود. فرهنگ عشایری منصوری بخشی از فرهنگ ملی و بشری است. یاقوتی فرهنگی اندیشید، اندیشهی بسته به هیچوجه رابطه ای بااصالت فرهنگی ایجاد نمی کند. روزی به یکی از دوستان که هم اکنون آمریکاست، گفتم اینکه تو به دهکده ی جهانی باور داری اما مرزهای قومی و ملی را یا برجسته می کنی و یا نمی بینی، نمی توانی خود را به فرهنگ جهانی وصل کنی. یاقوتی کُرد ایرانی بود. مردی ازجنس مردم وقصه.
او تئوری زده نبود، ایدئولوژی زده هم نبود. لزومی ندارد که یک داستان نویس هم منتقد باشد، هم تئوریسین ادبیات، هم شاعر، هم سیاسی و.... هم شعر می گفت و هم نقاشی می کرد اما هم و غمش، نوشتن روایت زندگی مردم بود. می گفت من داستان نویسم. در لابلای زندگی واقعی مردم دنبال حقیقت می گشت. نقد ادبی او را نمی پسندم. به نوشته ی با عنوان نقد داستان «جسد های شیشه ای کیمیایی» شدیدا انتقاد کردم، ایرادهایی گرفتم که پذیرفت.
یاقوتی در عصر خودش زندگی عامه را به خوبی روایت می کرد. دوره ی نسل ما در حال سپری شدن است. هنرمند رئال دیروز فرزند شرایط اجتماعی خاص خودش بود از فقری می نوشت که با تمام وجود لمسش کرده بود. در دوره ی ما مردم گرسنه و برهنه بودند نان خشک نداشتند بخورند.
از جنس مردم گرسنه، ستم کشیده و سادهی عصر خودش بود. بازماندهی آن نسل در دوران کهولت قادر به دریافت جامعه و جهان پیچیده ی مدرن نیست. حتی رمقی برایش برای ادرک این عصر باقی نمانده است. هنرمند رئالی که با اندیشه اش روایتهای واقعی و سادهی زندگی در عصرخود را به صورت قصه و داستان بر جای گذشته است.نه در ایران که در جهان هنوز هنر و ادبیات با اندیشه گره نخورده است.یک روزگاری اگر عمری باشد بخشی از عمر یاقوتی که با هم بوده ایم را خواهم نوشت.
در پایان این یادداشت همیشه روزگار غیر مردمی بوده بر مراد هیچ کس رفتار نکرده و نمی کند و با امثال یاقوتی بیشتر سرنامرادی ونامردی داشته است روزگار همین روابط اجتماعی فرهنگی،سیاسی و اقتصادی است. او شریف و با صداقت، در تنهایی و تنگ دستی زندگی کرد. چه درست نوشت و چه با ایراد، از مردمی نوشت که کمتر کسی عمرش را صرف اطلاع و آگاهی از سرنوشت آنها می کند.
حکومتیان با او بد رفتار کردند و مردم هم او را ندیدند. همانطور که متاسفانه آثار فرهنگی را نمی بینند. یک روزی نوشتم و خودش چاپش کرد، یاقوتی به معنی واقعی سیاسی نبود. در ایران ما سیاست زدگی یعنی سیاست، او سیاست زده نیز نبود. همیشه به من گوشزد می کرد که بابا سیاست را ول کن و نقد ادبی بنویس. من خیلی از نقدهای ادبیام را که منتشر نکردم با او مرور می کردم.
یاقوتی ساده و سالم زیست، ساده و بی شیله پیله نوشت. و هر آنچه بلد بود و از آن رنج می برد می نوشت. آخر نسل من از درد و رنج مردم محروم آتش می گرفت و شعله ور شده می سوخت. آنچه گفته و نوشته خاکستر باقی مانده از آن آتش مقدس است. یاد یاقوتی و قصه هایش را گرامی می دارم. در دوره ی رفاقتمان قلمم حامی و منتقدش بود و اگر عمری باقی بماند، باز هم چنین می کنم. مرگش را به هیچ کس تسلیت نگفته و نخواهم گفت و مرگ او تعجبم را نسبت به مرده پرستی ما دوچندان می کند. «اگر تیر از ترکش رستمی است نه برمرده، برزنده باید گریست».