ویرگول
ورودثبت نام
دخــتر‌آفتاب:)
دخــتر‌آفتاب:)
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

رمـان‌『❀جآڹ‌مݩ‌اسٺ‌اۅ❀』


#رمان_آنلاین

#جان‌من‌است‌او?❣️

پارت #اول


[سلام . من فاطمه زهرا سادات حسینی هستم . یک هفته هست که وارد 15 سالگی شدم .چهره ی معمولی دارم و در یک خانواده ی پنج نفره زندگی میکنم . دو خواهر و یک برادر بزرگتر دارم و دختر آخر خانواده هستم .

در سن دو سالگی پدرم در اثر یک تصادف از بین ما رفت و زیر سایه ی پر مهر مادرم زندگی میکنیم .

به لطف خواهر دومِ عزیزم که طلبه هستن ، متوحل و مذهبی شدم ، چادر به سر دارم و نماز و روزه هام به جاست .

رزمی کارم و عاشق پلیس شدن هستم ...]

__________________________________

+زود باش دیگه !

_باشه بابا اومدم

+ مدام میگی اومدم ولی هنوز نیومدی .

_ وای فاطمه زهرا باز شروع کردی ؟

+ خودت که من و خوب میشناسی ! پس زود باش ، باور کن دیر میشه

_ اومدم ... بریم ساناز هم منتظره

...

رفتیم داخل خونه . خواهر زاده‌ی پنج ساله ی من هم که اسمش یوسفه همراه مون اومد .

یکی از خانم های روستاهم اونجا بود .

با همه احوال پرسی کردیم و نشستیم .

از همون اول یوسف شروع کرد به شیطونی کردن !

هر طور بود تا زمان برگشت خواهرم تحمل کردم و به خونه بردمش .

منو دختر داییم مهدیه تا شب اونجا بودیم .

خیلی روستا رو دوست دارم البته با تمام اتفاقات بدی که توی روستا برام.میفته و قراره با مهدیه چند روزی روستا بمونیم .

قرار شد شب خونه ی خواهرم بخوابیم .

یک فیلم دیدیم و از همه پرسیدم :

_ زیارت عاشورا با صدای حاج قاسم ندارین ؟

وقتی جواب منفی شنیدم به یک مداحی در مورد امام رضا ع راضی شدم و رفتم که بخوابم ...

خوابم میومد اما ذهنم درگیر بود . نمیدونم چرا ولی مدام فکر های بیخود و مسخره توی ذهنم میومد ، اما هرجور بود با همون فکر ها به خواب رفتم.


صبح با صدای مهدیه از خواب بیدار شدم .

_ فاطمه زهرا پاشو ساعت 11 ظهر شدا

شوکه از خواب بیدار شدم ! قرار بود صبح زود از خواب بیدار بشیم . سریع گوشی رو نگاه کردم و دیدم ساعت هشت و سی و پنج دقیقه ی صبحه !

حاضر شدم و با مهدیه به سمت خونه مادر بزرگم حرکت کردیم .


وقتی اونجا رسیدیم دیدیم دختر خالم یکتا هم اونجاست .

تازه مثل من چادری شده بود !

بعد از احوال پرسی چادری که خریده بود رو نشونم داد .

از صمیم قلبم براش خوشحال بودم ...!

______________________________________

ادامه دارد ...

به قلم خانم ِ#ش.حسینی

زهرامریمتبسم‌انتظارفتطمه
نویسنده‌کوچولو:))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید