ویرگول
ورودثبت نام
مجتبا قیاسی
مجتبا قیاسی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

سفرنامه کربلا قسمت ۱۴(دیدن ضریح امام حسین)

تو حسین منی...

قصه به اونجا رسید که بعد از هزار اتفاق به چند کیلومتری کربلا رسیدیم...

۲۴ سال دلتنگی

۲۴ سال آرزوی وصال

۲۴ سال (بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا)

۲۴ سال روضه و هیئت و سینه زنی

و حالا رسیدن به اوج آرزوی عاشق...

اما مگه چیده میشه میوه کال از روی درخت؟

روحم هنوز خام بود

هنوز کاملا رسیده نشده بود

هنوز انگار نیاز داشت به یاد گرفتن

به دیدن و شنیدن

به ندیدن و نشنیدن

باید هزار هزار روز میگذروندم تا آماده میشدم برای زیارت اباعبدالله

اما به برکت حضور این همه عاشق

امام حسین منو هم به شهرش راه داده بود ...

و نخواست زیارت نکرده بگردم پس معجزه رو کرد

و اسباب این معجزه عطش زیارت بود

هیج وقت فکر نمیکردم که بین رسیدنم به شهر کربلا تا زیارت امام حسین ۲۴ ساعت وقفه باشه

۲۴ ساعتی که شاید روحم از عطش زیارت محبوب ره صد ساله رو یک شبه رفت

آماده زیارت اباعبدالله شد

و اذان ظهر بین الحرمین بودم...

خدا میدونه چقدر این روز رو زندگی کرده بودم

چقدر نوحه حفظ کرده بودم

چقدر برنامه ریخته بودم

اما فقط تونستم سینه بزنم

ذکر حسین حسین به لب بگیرم

و اشک بریزم

با هر قدم حس میکردم روحم داره از بدنم جدا میشه

رفتم رفتم رفتم تا ضریح رو دیدم

حس خیلی عجیبی بود چند ثانیه ای نگاه کردم و اشک ریختم

اما موج جمعیت صورتم رو از ضریح برگردوند و حرکتم داد

سعی میکردم چشم برندارم از ضریح اما به اجبار صورتم چرخید و چشمم به ضریح ۶ گوشه افتاد

(ضریحی که تا قبل نگاهش میکردم انگار صریح ۷۲ تن بود)

و این زیبا ترین اجبار دنیا بود

یه لحظه حس کردم خوشبخت ترین آدم رو زمینم

با همه وجود میگفتم: دوستت دارم

دوستت دارم حسین من

دوستت دارم آقای من

دوستت دارم عزیز دل من

دوستت دارم همه زندگیم

دوستت دارن عزیز دل زهرا

دوستت دارم حسین من...

فکر میکردم تو کربلا باید روضه خوند

باید به صورت زد از غم

ولی برای من اون لحظه هیچ حسی وجود نداشت جز سرور رسیدن به محبوب قلبم

لبم میخندید چشمام گریون بود

قلبم به وصال رسیده بود

و روحم آزاد تر از همیشه انگار تو بغل خدا بود

ضریح رو نگاه میکردم

بهش ذوق میکردم

و مدام و مدام و مدام میگفتم دوستت دارم

همه این اتفاقا چند ثانیه طول کشید و با فشار جمعیت رفتم سمت ضریح حبیب ابن مظاهر...

رومو که برگردوندم از ضریح ۶ گوش ارباب

حس کردم که از شدت دلتنگی قلبم داره منفجر میشه

دلتنگی که حتی اجازه عرض ادب به حبیب رو نمیداد

و سریع رفتم تا دوباره چشمم منور بشه به ضریح ارباب

میتونم بگم دلتنگی همه این ۲۴ سال یه طرف

دلتنگی اون ده ثانیه یه طرف..

دوباره رفتم و چشمم دوباره نورانی شد و این بار یه گوشه ای جا گیرم اومد برای دیدن ضریح ارباب

دیداری که تا اذان مغرب ادامه داشت و فقط میگفتم

دوستت دارم...

امام حسینبین الحرمینمجتبی قیاسیسفرنامه کربلااربعین
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید