ویرگول
ورودثبت نام
مجتبی قیاسی
مجتبی قیاسی
خواندن ۱ دقیقه·۸ روز پیش

کوهنورد

یه روز به کوهنورد خیلی ماهر تو یه شب تاریک به دل کوه میزنه و تو این کوه پیمایی پاش لیز میخوره و همین طور که داره سقوط میکنه میتونه با چکشش خودشو به کوه متصل کنه و اویزون میشه از چکشش

شب تاریکه و نمیدونه که ممکنه زیر پاش دره باشه

با همه وجود خدا رو صدا میزنه

و یه ندایی میاد که چکشت رو رها کن

حس میکنه دیوونه شده ولب دوباره همون صدا میشنوه با خودش میگه نه اگه من این چکشو ول کنم قطعا میمیرم

فردا صبح بقیه کوهنوردا پیداش میکنن در حالی که تو یه متری زمین یخ زده بود...

این داستانو یادمه تو تله تکست خونده بودم خیلی وقت پیش

اما چرا الان گفتمش؟ چون ما الان هیچی از تراز نهایی و افزایش ظرفیت و هزار و یه عامل ریگه نمیدونیم

ممکنه تو یه متری رسیدن به موفقیتمون باشیم ولی اونقدر خودمون رو از موفقیت و رسیدن دور بدونیم که نتونیم این روزا رو با حال خوب ادامه بدیم

حال خوب تو این روزا خیلی خیلی خیلی مهمه و شاید همین الان ما داریم بهترین خودمون رو به دست میاریم و اصلا حواسمون نیست...

با همه وجود دوستت دارم نازنینم

هواخواه تو ام جانا و میدانم که میدانی...



منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید