ویرگول
ورودثبت نام
Erika
Erika
Erika
Erika
خواندن ۱۳ دقیقه·۵ ماه پیش

ماجراجویی سرافینا و لاک پشت های نینجا قسمت ۱

سلام به همگی

ببخشید به خاطر تاخیر؛ امروز سرم خیلی شلوغ بود و تازه همین الان فهمیدم امروز سه شنبه هست.

بریم سراغ داستان؟

بزن بریم :

فصل اول: ملاقاتی غیرمنتظره

سرافینا، دختر ۱۶ ساله ای با روحیه ای شاد و پرشور، در اتاق خود غرق در افکار روزمره بود. او عاشق کارتون ها، به خصوص "لاک پشت های نینجا"، بود و همیشه آرزو داشت شخصیت های محبوبش واقعی باشند. هر شب، قبل از خواب، پوستر بزرگ لاک پشت های نینجا روی دیوار اتاقش را تماشا میکرد و با خود زمزمه میکرد: "کاش شما واقعی بودید و می توانستیم با هم ماجراجویی کنیم."
آن روز، سرافینا بعد از یک روز خسته کننده مدرسه، با عجله آورد اتاقش شد تا کمی استراحت کند. او در را باز کرد و در همان لحظه، چشمانش از تعجب گشاد شد. چهار سایه سبز رنگ، در میان وسایل اتاقش، به وضوح دیده میشدند. آنها، آشفته و سردرگم، در حال جستجو بودند، گویی که راهی برای خروج از این اتاق نا آشنا پیدا کنند. این سایه ها، چیزی جز همان لاک پشت های نینجای محبوب او نبودند! لئوناردو با شمشیرهایش که به نظر میرسید در حال جستجو است، داناتلو با میله ی چوبی مخصوصش که به وسایل اتاق خیره شده بود، رافائلو با سای هایش که با عصبانیت به اطراف نگاه میکرد و مایکل آنجلو با نانچیکوهایش که به نظر
میرسید سعی در فهمیدن محیط داشت.
سرافینا لحظه ای ساکت ماند، دهانش باز مانده بود و چشمانش به این صحنه باورنکردنی خیره شده بود. او که از بچگی کارتون های آنها را دنبال میکرد، با تمام جزئیات شخصیت هایشان آشنا بود و میدانست که آنها نباید اینجا باشند. هرچند از دیدنشان شوکه شده بود، اما هیچ ترسی در دلش نبود؛ تنها کنجکاوی و هیجان محض.
لاک پشت ها نیز که در ابتدا متوجه حضور سرافینا نشده بودند، با شنیدن صدای باز شدن در، ناگهان به سمت او برگشتند. وقتی دیدند دختری جوان، با چشمان گرد شده و دهان باز، بدون هیچ گونه جیغ یا وحشتی به آنها زل زده است، خودشان هم متعجب شدند. آنها که انتظار واکنش های معمول (ترس، جیغ، فرار) را داشتند، لحظه ای خشکشان زد و سعی کردند هیچ حرکت ناگهانی از خود نشان ندهند. پس از حدود یک دقیقه سکوت مطلق و خیره شدن متقابل، داناتلو، که همیشه منطقی ترین و باهوش ترین آنها بود، سکوت را شکست. با صدایی آرام و متعجب، زیر لب زمزمه کرد: "بچه ها؟ اِ... اِ... اِم چرا جیغ نزد؟" سرافینا که با صدای داناتلو به خود آمد، از حالت شوک خارج شد. با لکنت زبان و هیجان وصف ناپذیر، پرسید: "ش... شما... شما واقعی هستین؟ وای! چطور ممکنه؟ شما اینجا چی کار می کنید؟ مگه شما کارتون نیستین؟"
لئوناردو، رهبر گروه، که از کلمه "کارتون" گیج شده بود، ابروهایش را بالا انداخت و گفت "کارتون؟ منظورت چیه؟ ما لاک پشت های نینجا هستیم! اما سوال اصلی اینه که ما اینجا چی کار میکنیم؟ اینجا.... کجاست؟" سرافینا که حالا دیگر کامالاً به خود آمده بود، با چشمانی کنجکاو و پرشور به آنها نگاه میکرد. او می دانست که زندگی اش دیگر هرگز مثل قبل نخواهد بود. این آغاز یک ماجراجویی بود، ماجراجویی که هیچگاه در رویاهایش هم تصور نمیکرد...

فصل دوم: دوستی

سرافینا با هیجان خودش را به آنها معرفی کرد" من سرافینا هستم" لاک پشت ها هم شروع کردند به معرفی خودشان و سرافینا که از قبل تک تک آنها را می شناخت از سر ادب بدون هیچ حرفی به آنها گوش داد و هر از گاهی سرش را تکان می داد و لبخند می زد. آنها از سرافینا خواستند که آنها را با نام مستعارشان یعنی لئو، دانی یا دان، راف و مایکی یا مایک صدا کند. بعد از معرفی کردن همدیگر راف که دیگر کلافه شده بود گفت " اون موقع منظورت از کارتون چه بود؟" او توضیح داد که در دنیای او، لاک پشت ها تنها شخصیت های خیالی قهرمانان انیمیشن هستند. لاکپشت ها نیز، که از این ماجرا شوکه شده بودند، سعی میکردند توضیح دهند که آنها واقعی هستند و شب گذشته در اتاق خودشان خوابیده بودند. لئو، که کمی نگران به نظر میرسید، گفت: "ما دیشب در فاضلاب، در اتاق خودمان خوابیدیم. همه چیز عادی بود. اما صبح که بیدار شدیم... اینجا بودیم! این اتاق، این خانه، این شهر... هیچکدام شبیه نیویورک نیست."
دانی با هوش سرشارش، شروع به تجزیه و تحلیل اوضاع کرد: "یعنی یک اتفاق غیرمنتظره افتاده. ما از دنیای خودمان به اینجا منتقل شده ایم. اما چطور؟ و چرا؟"
راف که کمی بی صبر بود، با عصبانیت گفت: "کی این کارو با ما کرده؟ اگه پیداش کنم..."
مایکی، که همیشه سعی در حفظ روحیه مثبت داشت، با شوخی گفت: "حداقل اینجا یه عالمه پیتزا هست! البته اگه اجازه بدن بخوریم!"
سرافینا که حالا متوجه عمق ماجرا شده بود، با جدیت گفت: "یعنی یک نفر شما رو اینجا آورده؟ کسی که قدرتی برای انجام این کار داشته باشه؟" دانی به فکر فرو رفت و گفت: "این تنها توضیح منطقیه. دشمنی که میخواسته برای مدتی ما رو از میدون به در کنه. شاید تا بتونه نقشه های شیطانی خودشو انجام بده. ناگهان، سرافینا فکری به ذهنش رسید. "اگه یک چیزی تونسته شما رو اینجا بیاره، پس یک چیز دیگه هم میتونه شما رو برگردونه! و شاید حتی به زمانی که دشمنتون این کارو کرده! یک ماشین زمان و مکان!"
دانی با شنیدن این حرف، چشمانش برق زد. "سرافینا! تو نابغه ای! دقیقاً! اگه بتونیم ابزارهای لازم رو پیدا کنیم، شاید بتونیم یه ماشین زمان و مکان بسازیم. این تنها راه ما برای بازگشت به دنیای خودمون و مقابله با اون دشمنه."
سرافینا با لبخند گفت: "من کمکتون میکنم. تا جایی که بتونم. من خیلی عاشق شماها هستم! مخصوصاً دانی و راف!" او با این حرف یک لحظه مکث کرد و ابرو هایش را بالا انداخت سپس آرام گفت"من هیچ کدام از این ها را به خصوص تیکه ی آخرش با صدای بلند نگفتم و می توانم حرف هایم را دوباره اما با حزف تیکه ی آخرش بگویم، درسته؟" با این حرف سرافینا، مایکی و حتی لئو به خنده افتادند و گونه های دانی و راف کمی گل انداخت.
از آن لحظه به بعد، دوستی عمیقی بین سرافینا و لاکپشت ها شکل گرفت. آنها آن روز را به کشیدن طرح و نقشه ی ماشین و پیدا کردن وسایل لازم سپری کردند و در کنار آن سرافینا با لاکپشت ها درباره دنیایش صحبت می کرد و آنها نیز داستان های ماجراجویی های شان را برای سرافینا تعریف میکردند. دانی و سرافینا، ساعت ها در مورد علم و فناوری صحبت میکردند و نقشه هایی که برای ساخت ماشین زمان و مکان میکشیدند را بررسی و تصحیح می کردند. سرافینا به آنها اجازه داد از زیرزمین خانه اش برای ساخت ماشین استفاده کنند و وسایل به درد بخور را به آنها داد. راف و سرافینا گاهی با هم کلکل میکردند، اما در نهایت خنده و دوستی بر همه چیز غلبه میکرد. لئوناردو، رهبر گروه، همیشه مراقب بود و مایکی با شیطنت هایش، فضای خانه را شاد نگه میداشت.
این دوستی، تنها آغاز یک ماجراجویی بزرگتر بود. ماجراجویی که در آن، آنها باید نه تنها راهی برای بازگشت به خانه پیدا میکردند، بلکه باید با یک دشمن ناشناخته نیز روبرو میشدند. امید در دل همه زنده شده بود.

فصل سوم: تلاش برای بازگشت

زمان به سرعت سپری میشد و زیر زمین خانه سرافینا به یک آزمایشگاه کوچک تبدیل شده بود. دانی، با کمک سرافینا، نقشه های پیچیده ای که برای ساخت ماشین زمان و مکان طراحی کرده بودند تکمیل می کرد. سرافینا با اشتیاق و دانش خود در مورد تکنولوژی های دنیای انسان ها، به دانی کمک میکرد تا ایده هایش را عملی کند. او حتی برخی قطعات مورد نیاز را از فروشگاههای الکترونیکی و
لوازم دست دوم تهیه کرد، در حالی که لاک پشت ها نمی توانستند در دید مردم ظاهر شوند.
سرافینا با صدایی هیجان زده به دانی گفت: "دانی، با این وسایل و تکنولوژی‌های این دنیا که این قدر پیشرفته است حتما همین امروز ماشین تکمیل می شود. راستی! فکر کنم این موتور کوچیک میتونه انرژی لازم برای بخش زمانی رو تأمین کنه. فقط باید یه جورایی به منبع تغذیه وصلش کنیم."
دان با دقت به نقشه هایش نگاه کرد. "بله، سرافینا. فکر خوبیه. اما ما به یک منبع انرژی پایدارتر نیاز داریم. چیزی که بتونه نوسانات رو کنترل کنه و در طول سفر، ثابت بمونه."
راف که از نشستن و تماشای کار آنها خسته شده بود، با بی قراری پرسید: "خب، چقدر دیگه مونده تا این دستگاه کوفتی ساخته بشه؟ من دلم برای پیتزاهای خودم تنگ شده!"
مایکی با خنده گفت: "راف راست میگه ! پیتزاهای اینجا هم خوبن، اما پیتزاهای سندز(Senzo's)یه چیز دیگه ست!"
لئو  با جدیت گفت:"بچه ها، صبر کنید. این کار به دقت نیاز داره. نباید عجله کنیم. و راف تو هم به جای اینکه هی غر بزنی بیا و توی ساخت ماشین کمک کن" راف با شیطنت جواب داد" چشم علی حضرت. هر چی شما بگویی. هر وقت شما پا شدی و دست از زل زدن برداشتی منم پا می شوم و کمک می کنم."
سرافینا رو به راف کرد لبخند زد و گفت: "میدونم سخته، راف. اما داریم پیشرفت می کنیم. دانی خیلی باهوشه، حتماً یه راهی پیدا میکنه." او سپس به دان اشاره کرد و ادامه داد: "میدونی، دان، تو واقعاً فوق العاده ای. من همیشه آرزو داشتم یه دوست باهوش مثل تو داشته باشم." دوناتلو کمی سرخ شد و با خجالت گفت: "تو هم همینطور سرافینا. بدون کمک تو، این کار غیرممکن بود." سرافینا یک چیزی یادش آمد و گفت" آهان! راستی! وقتی داشتیم نقشه می کشیدیم به این فکر کردم که حالا که شما ها همه اسم های مستعار دارین چرا من نداشته باشم؟ کلی فکر کردم و گفتم سِرا  به نظرم خوب باشد. نظرتون چیه؟" مایکی گفت" عالیه! چه فکر بکری!" بقیه هم نظر مثبت خودشان را اعلام کردند.
  لاک پشت ها که توی همان زمان کمی که گذشته بود حسابی دلتنگ خانه شده بودند در هر کاری که می توانستند کمک میکردند تا زود تر به هدفشان برسند. راف با قدرت بدنی اش در جا به جایی قطعات سنگین کمک میکرد، مایکی با خلاقیتش در طراحی بخش های ظاهری و حتی ساخت برخی ابزارهای ساده نقش داشت و لئو نیز با سازماندهی و مدیریت کارها، روند پیشرفت را سریع تر می کرد.
گاهی اوقات، ناامیدی بر آنها غلبه میکرد. برخی آزمایش ها شکست میخوردند و قطعات دچار نقص فنی میشدند. اما سرافینا همیشه با امید و انرژی اش، لاکپشت ها را تشویق میکرد تا به تلاش خود ادامه دهند. او در حقیقت نمونه ای از بعضی رفتار های لاک پشت ها بود. شوخ طبعی و انگیزه بخشی مایکی؛ باهوشی دانی؛ قدرت بدنی راف و در نهایت نظارت و مدیریت لئو.
او می دانست که آنها باید به خانه شان بازگردند و جلوی آن دشمن را بگیرند. این دوستی، تنها آغاز یک نبرد بود. نبردی نه فقط برای بازگشت به خانه، بلکه برای حفظ تعادل در دنیای آنها و جلوگیری از نقشه های پلید دشمن ناشناخته. آنها می دانستند که راه
سختی در پیش دارند، اما با هم، شکست ناپذیر بودند.

فصل چهارم: امیدی برای فردا

دانی با کمک سرافینا، سخت در تلاش بود تا ماشین زمان و مکان را تکمیل کند. آنها در همان ۵ ساعتی که آنجا بودند با انگیزه ای که داشتند بیشتر کار را پیش بردند، زیرزمین پر شده بود از سیم ها، برد های
الکترونیکی، ابزارهای مختلف و قطعاتی که شکل و شمایلی شبیه به یک دستگاه عجیب و غریب به خود گرفته بود. بوی لحیم کاری و فلزات در هوا پخش بود. آنها بارها و بارها با مشکالت فنی روبرو شده بودند؛ مدارهایی که اتصال شان قطع میشد، نرم افزارهایی که دچار خطا می شدند، و محاسباتی که نیاز به بازبینی داشتند. اما هر بار، با پشتکار و هوش خود، این موانع را پشت سر می گذاشتند. هنوز به قطعات و تنظیمات دقیقی نیاز داشتند، اما هر ساعت به هدفشان نزدیکتر
میشدند.
بالاخره، شب که شد، دانی با صدایی خسته اما پر از رضایت، از پشت دستگاه بلند شد و اعلام کرد: "تقریباً تمومه! خسته نباشید بچه ها. ۹۰ درصد کار تکمیل شده. فقط چند تا اتصال دیگه مونده و کالیبراسیون نهایی." چشمانش از خستگی قرمز بود، اما برق امید در آن موج میزد.
سرافینا که کنار او ایستاده بود و با دقت هر حرکتش را دنبال میکرد، با هیجان گفت: "واقعاً؟ پس کی میتونیم امتحانش کنیم؟" صدایش از شور و اشتیاق می لرزید. او نمیتوانست باور کند که پس از این همه تلاش توی همین چند ساعت توانسته بودند کار را تکمیل کنند و بالاخره لحظه موعود نزدیک شده بود.
دان نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداخت. ساعت از نیمه شب گذشته بود. "خیلی دیره، سرا. بهتره بقیه کارها رو بذاریم برای فردا. همه ما خسته ایم و نیاز به استراحت داریم." او میدانست که انجام کار در حالت خستگی میتواند منجر به اشتباهات جبران ناپذیر شود. راف که از هر ۱ ساعت که می گذشت  بی قرارتر می شد و طاقتش طاق شده بود، با لحنی کلافه و کمی غرغرکنان گفت: "ولی من نمیتونم بیشتر از این صبر کنم! میخوام هر چه زودتر برگردم خونه! دلم برای تمرینات سخت استاد اسپیلینتر و بوی فاضلاب خودمون تنگ شده!"
سرافینا دستش را روی شانه راف گذاشت و با لحنی آرام و دلسوزانه گفت: "میدونم سخته، راف، ولی دانی راست میگه. اگه الان اشتباهی بکنیم، ممکنه همه چیز خراب بشه. خیلی بد می شود اگر همه این تلاش ها به باد بره. بهتره فردا با انرژی کامل کار رو تموم کنیم." او میدانست که راف فقط دلتنگ خانه اش است.
لئو، رهبر گروه، که از گوشه ای آرام و ساکت ناظر اوضاع بود، با تأیید سر تکان داد و گفت:
"سرا درست میگه. استراحت کنیم و فردا دوباره شروع کنیم. ما بالاخره موفق می شیم. نباید ریسک کنیم." نگاه او به تک تک برادرانش افتاد و آنها نیز سر تکان دادند.
مایکی هم که همیشه خوشبین و پر از انرژی مثبت بود، با لبخندی پهن گفت: "آره! فردا یه روز جدیده و پر از انرژی مثبت! مطمئنم فردا همه چی عالی پیش میره! شاید فردا صبح با یه پیتزای بزرگ صبحانه شروع کنیم!"
سرافینا لبخندی زد. بله قرار بود با یک پیتزای بزرگ جشن بگیرند؛ اما نه همان پیتزا ی همیشگی دنیای واقعی. او برای فردا یک سورپرایز خوب در نظر گرفته بود و از آنجا که فردا تعطیل بود فرصت خیلی خوبی بود. او می دانست که لاک پشت ها چقدر دلشان برای پیتزای خودشان تنگ شده و در طول کار همه اش از مایکی در مورد اون پیتزا شنیده بود پس وقتی برای چند دقیقه استراحت می کردند از مایکی در مورد پیتزا پرسیده بود و مواد لازم و دستور پخت را یادداشت کرده بود و می خواست فردا با بوی پیتزای خانه ی خودشان بیدارشان کند. آنها حتما چون آنقدر دلتنگ خانه شان هستند و چقدر برای بازگشت به دنیای خودشان لحظه شماری میکنند، از هرچیزی شبیه به خانه ی خودشان استقبال می کنند .اما از اینکه می دید آنها با وجود تمام سختی ها و ناامیدی ها، همچنان به تلاش خود ادامه میدهند و هرگز تسلیم نمیشوند، احساس غرور میکرد. این لاک پشت ها، بیش از قهرمانان کارتونی، و بیش از دوست، حالا مانند برادران او بودند.
آن شب، سرافینا و لاک پشت های نینجا به خواب رفتند، در حالی که امیدی روشن برای فردا در دل داشتند. آنها می دانستند که با تلاش و همکاری، بالاخره راهی برای بازگشت به خانه پیدا خواهند کرد.

خب امیدوارم لذت برده باشید. و راستی می خواهم تاریخ منتشر شدن این داستان را تغییر بدم: از این به بعد روز های فرد این داستان منتشر میشه. خب خدانگهدار 💖

انرژی مثبت
۲
۰
Erika
Erika
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید