بلاخره شمع ها رو فوت کردم و ارزو کردم تا زود تر بزرگ شم تا بتونم با مامان و بابا بیشتر حرف بزنم و بقیه منو یه بچه کوچولو نبینن بلکه منو به عنوان یه ادم بزرگ که می تونه درست و غلط رو از هم تشخیص بده ببینن، اره من دیگه بچه نیستم :»
امروز مامان و بابا قراره منو ببرن ساحل خیلی خیلی خوش حالم تاحالا اونجا نبودم ولی تعریفش و خیلی شیدم و مطمئنم قراره بهم خوش بگذره
وای ساحل چه قدر خوشگله چه صدف های خوشگلی ، چند تا صدف جمع کردم و به مامان نشون دادم و اون کلی تشویقم کردم واسه همین رفتم به دریا نزدیک شدم تا صدف های بزرگ تری پیدا کنم که موج ها توجه امو جلب کردم اولین بار بود که همچین رنگی می دیدم با همه رنگ های ابرنگ فرق داشت ، زنده بود و چندین رنگ با هم با ریتمی منظم می رقصیدن
پاهامو به اب نزدیک کردم حس خنکی و در عین حال گرما ماسه ها باعث می شد قلقلکم بگیره ئلم می خواست یکم بیشتر حسش کنم به مامان و بابا نگاه کردم و اونا فقط بهم لبخند زدن و یه عکس ازم گرفتن با فکر این که مشکلی نداره بیشتر به سمت اب رفتم
خداجون چه حس خوبی داشت همون طوری بود که تعریف می کردن من عاشق این حسم کاشکی تموم نشه
تو این فکر بودم که یهو زیر پام خالی شد و به داخل اب کشیده شدم هر کاری کردم نتونستم خودمو نجات بدم به مامان و بابا نگاه کردم و اونا گفتن :(( شنا کن تو می تونی! قبلن یادش گرفتی ! ))
ولی حقیقت اینه که من فقط چند تا کتاب ازش خوندم ولی هیچ موقع تجربه اش نکردم و الان واسه ذره ای هوا دست و پا می زدم
بعد از مدتی بابا شنا کرد و اومد کمکم ولی بهم گفت :(( یادت باشه تو باید یادبگیری که خودت شنا کنی چون همیشه ما نیستیم که کمکت کنیم و فقط خودت می مونی و خودت و اون دریا دنیای بزرگیه که تو باید کشفش کنی و به سمتش بری.))
به نظر من نوجوانی هم مثل همین داستان می مونه وقتی بچه ای ارزو می کنی زود تر بزرگ شی ولی وقتی واردش می شی می بینی که مثل چیزهایی نیست که فکر می کردی و فقط کتاب های مدرسه واسه اون دنیای بیرون کافی نیست و در واقع تو فقط اطلاعاتی رو حفظ کردی که نمی تونه به تنهایی کمکت کنه و هر قدمی که ورمیداری می گی یه تجربه است حالا مهم نیست این تجربه خوب یا بد بوده باشه ولی با گذشت زمان باز هم می فهمی دنیا بزرگ تر از ایناهاست تو فقط اول راهی
ولی حقیتن نمی دونم کدوم راه درسته و اخر خط کجاست