ویرگول
ورودثبت نام
معصومه حسینی
معصومه حسینی
معصومه حسینی
معصومه حسینی
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

“رونمایی از چکیده رمان میراث خاموش”

پیشدرآمد: طلوعی به رنگ امید

شهر "زمرد"، نامی که روزگاری در پهنه تاریخ با درخشش امید و بالندگی عجین شده بود، امروز

نیز با طلوع خورشید، روحی تازه مییافت. نسیم صبحگاهی، عطر نان تازهی پخته شده از تنور

خانهها را در کوچههای سنگفرش شده میپراکند و آواز پرندگان، همنوا با صدای شاد کودکان،

سمفونی زندگی را سر میداد. در هر خانه، مردان و زنان زمرد، با تنی خسته اما دلهایی روشن،

روز خود را آغاز میکردند. اما این امید، نه از جنس رؤیاهای دور و دستنیافتنی، بلکه ریشه در

اعتماد به فردایی روشن داشت؛ فردایی که با تالش و کوشش امروزشان بنا میشد.

صبح هر روز، صحنه تکرار میشد؛ صحنهای که جانشین نسلها بود. مادران زمرد، با لبخندهایی

که غبار خستگی از چهرهشان میزدود، دخترانشان را آماده میکردند. چادر گلدارشان را بر

سرشان میانداختند، موهایشان را با دستانی هنرمند میبافتند و گونههایشان را بوسه میزدند.

هر بوسه، نه تنها مهر مادری، بلکه دعایی بود برای آینده؛ دعایی برای فردایی که دخترانشان،

روشناییبخش این شهر خواهند بود.

دختران، با چشمانی پر از کنجکاوی و دلهایی سرشار از آرزو، کولهپشتیهای کوچکشان را بر

دوش میانداختند. دفترهای نو، مدادهای تراشیده شده و کتابهایی که بوی کاغذ تازه میدادند،

درون کولهها جای گرفته بودند. هر کدام از این دختران، دانه دانههای امید شهری بودند که بر

آیندهی خویش سرمایهگذاری میکرد. آنها گام در راه مکتب میگذاشتند، راهی که تصور

میکردند، به باغ دانایی و سپس به باروری سرزمینشان خواهد رسید.

مکتب، بنایی آجری و کهن بود، با حیاطی وسیع که درختان چنار کهنسالی در آن سایه انداخته

بودند. در این حیاط، بانگ شاد دختران، همچون پرندگان بهاری، در فضا میپیچید. کالسها با

نور مالیم خورشید روشن میشد و معلمانی با چهرههایی مهربان، حروف الفبا را به لبهای

کوچکشان میآموختند. درس تاریخ، روایتگر قهرمانیها و تالشهای گذشتگان بود و درس

جغرافیا، نقشه راهی برای شناخت دنیای پیرامون. در هر صفحه کتاب، داستانی از پیشرفت و

سرفرازی نهفته بود که دختران زمرد، با اشتیاق آن را در دل و جان خود مینشاندند.

این چرخه، هر روز تکرار میشد. از سحرگاهان که خورشید آرام آرام سر از افق برمیداشت، تا

نیمروز که آفتاب در آسمان نیمروز میدرخشید و بعد از ظهر که سایهها بلندتر میشدند. هر روز،

هزاران لبخند، هزاران آرزو، هزاران گام کوچک به سمت آیندهای روشن. زمرد، شهر امید بود،

شهری که باور داشت، هر طلوع، نشانی از تکرار پیروزی و نویدبخش فردایی بهتر است.

میانه روز: ریشههای امید، عمق میگیرند

هر روز، مردان و زنان زمرد، با روحیهی باهم بودن و تکیه بر هم، به کار و تالش مش

امیدبردختران
۰
۰
معصومه حسینی
معصومه حسینی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید