راضیه افتخاری
راضیه افتخاری
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

بی تو...


بی تو دیگر غروب خورشید را تماشا نمیکنم؛

اصلا بدون تو غروب خورشید تماشایی نیست،

لذتی ندارد تماشایش؛بی حضور تو

میدانی؟از زمانی که تو گذاشته ای و رفته ای

غروب خودم را،رویاهایم را،احساساتم را؛

با تکه ای از دلتنگی های نبودنت،به تماشا می نشینم

تکه ی دیگرش را هم بر می دارم،

دست تنهایی هایم را هم جون طفلی سرگردان در دست می گیرم؛

می برم به وجود فروریخته ام

به سوی خانه ای متروک در اعماق وجودم

به قلب ویرانه؛

اما هنوز هم می توان به آن تکه گوشت سوخته گفت:"قلب"؟

آیا این متروکه؛همان جایی است

که من وتو،

ساعت ها و روز ها،لحظه هایمان را؛

به شوق زیستن عاشقانه هایمان

سپری می کردیم؟

آیا این خرابه؛همان باغ پویایی است

که من،با تو بودنم هایم را درش جشن می گرفتم؟

همان کافه تریای گرم و لذت بخش که؛

من بی پرده می گفتم:"دوستت دارم"

و تو بی پروا می گفتی:"دوستم داری"؟

همان گلخانه ی خوش عطری که؛

با قطره قطره ی وجودم،گل عشقت را در ان آبیاری می کردم؟

این ویرانه خانه؛

بازتاب دونفره هایمان است؟

باهم بودن های شیرین مان؟

میدانی عزیزترینم؟

اکنون در این متروکه؛

بی تو بودن هایم را؛تاب نمی اورم،

اما سر می کنم؟

تنهایی هایم را جشن می گیرم؟

هر چند؛تنهای تنها هم نیستم

من،غم نبودنت،تنهایی بی تو بودنم

با هم؛در کنار هم؛تنها نیستیم

و چه دروغ تلخی است؛

انکار این حقیقت نا محتمل

تنهایـیـــــــــــــــــــ...

  • تنها کسی ماهیت عشق را می فهمد که آن را با تمام وجود تجربه کرده باشد."عسل افتخاری"


وبلاگافرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید