ویرگول
ورودثبت نام
Sepideh Sadeghi
Sepideh Sadeghi
Sepideh Sadeghi
Sepideh Sadeghi
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

جوستاری بر مرگ ایوان ایلیچ



مرگ همیشه در حاشیهٔ زندگی ماست، اما کمتر کسی جرئت دارد مستقیم به چشمان آن نگاه کند. داستان «مرگ ایوان ایلیچ» برای من، نه فقط یک روایت تلخ از پایان زندگی، بلکه آینه‌ای بود روبه‌ روی خودم، روبه‌روی ما آدم‌هایی که درگیر روزمرگی، موفقیت‌های سطحی و پذیرش بی ‌چون‌ و چرای نقش‌های اجتماعی هستیم.

ایوان ایلیچ، قاضی موفقی که زندگی‌اش طبق معیارهای «درست و معمول» پیش می‌رود، در نهایت با بیماری‌ای مواجه می‌شود که او را به چالش می‌کشد: نه فقط جسمش را، بلکه تمام معناهایی را که در زندگی‌اش ساخته یا به او تحمیل شده. برای من تلخ‌ ترین بخش داستان، نه لحظهٔ مرگش، بلکه زمانی بود که فهمید همهٔ زندگی ‌اش شاید نادرست بوده، چون نه با خودش صادق بوده و نه با اطرافیانش. این جمله‌اش در ذهنم مانده: «چه می‌شود اگر تمام زندگی‌ام اشتباه بوده باشد؟» و این، هولناک ‌ترین پرسشی است که انسان می‌تواند از خودش بپرسد.

من با خواندن این داستان، به نوعی دلهره رسیدم. دلهره‌ای از این‌که نکند من هم دارم زندگی‌ای را می‌سازم که به آن ایمان ندارم، فقط چون دیگران آن را تایید می‌کنند. نکند مهره‌ای در بازی‌ای هستم که هدفش را نمی‌دانم، فقط چون همه بازی می‌کنند. مرگ ایوان ایلیچ به من یادآوری کرد که زندگی واقعی، وقتی شروع می‌شود که انسان با خودش صادق باشد؛ حتی اگر این صداقت با رنج، با تنهایی و حتی با مرگ همراه باشد.

در پایان، مرگ ایوان ایلیچ برایم داستانی دربارهٔ مرگ نبود؛ داستانی بود دربارهٔ زندگی، و این‌که ما چطور از ترس مرگ، از زندگی واقعی فرار می‌کنیم.

مرگ ایوان ایلیچ
۷
۲
Sepideh Sadeghi
Sepideh Sadeghi
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید