ویرگول
ورودثبت نام
بی رخ
بی رخ
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

بازگشت؛

وقتی رامین زنگ زد و گفت چه اتفاقی افتاده تنها چیزی که بهش فکر کردم برگشتن به خونه بود دیگه نمیتونستم، باید برمیگشتم.
روزی که برگشتم صبح زود بود، ساعت پنج صبح ولی بازم رامین اومد فرودگاه، دنبالم تو اون شلوغی و بعد از سالها دیدن یک چهره آشنا باعث شد ناخودآگاه بپرم بغلش،
فرودگاه امام پر از آدم هایی بود که یا اینجا مقصدشون بود و یا مبداشون.
وقتی سوار ماشین شدم بود، خونه رو حس کردم، واقعا بوی خونه میومد، بعد از سالها و چقدر شهر متفاوت تر شده بود بزرگتر شده بود و بالغ تر ولی هنوز هم خونه بود
برگشتن به خونه، من تحملش رو داشتم؟ نمی دونم!
ولی من باز خواهم گشت!
روزی چیزی که سالها به خودم گفتم و حالا به خاطر خانم جان اینجام.
خانم جانم تنها کسی بود که بعد از اون اتفاق تلخ تو چهارده سالگیم تنهام نذاشت، خانم جانم خودش خوشی از این دنیا ندیده بود، دختری که تو هفده سالگی شوهرش رو از دست میده چه خوشی میتونه بعدش داشته باشه؟ مگه این دنیا بهش این اجازه رو میده؟
رامین منو برد سمت خونه؛ جایی که سرپناهی بود بعد از تمام دردهام ، خونه خانم جانم!
هیچی عوض نشده بود خونه همونجوری بود! درخت ها، حیاط، حتی کلید های خونه، خانم جانم همیشه منتظرم بوده.
رامین رفت و گفت صبح میاد دنبالم بریم بیمارستان، خانم جان خودش ازم خواست برم، میدونست اگه نرم دیگه نمیتونم خوشحال باشم.
دیدن خانم جان روی تخت بیمارستان دردناک تر از همه چیز بود! خانم جانم کلافه بود از بیمارستان و اینکه دیگه نمیتونست خودش کارهاش رو انجام بده، نارحت بود از اینکه عمری خودش بود و حالا به کمک نیاز داشت باید از ایزی لاف استفاده میکرد.
نمیتونست کنار بیاد که بدنش نمیکشه، وقتی برگشتیم خونه دوست نداشت ازش استفاده کنه!
یک روز که خودش رو خیس کرده بود شروع کرد به اشک ریختن کنارش نشستم و با هم گریه کردیم! براش گفتم از روزایی که چقدر تنها بود و اون کنارم بود! شبایی که تنها بودیم و من با افسردگی و مشکلات و شب ادراری های از دست دادن پدر و مادرم کنار میومدم اون پیشم میشست و میگفت گریه کردنم دلش رو آب میکنه ولی اگه غم دارم گریه کنم تا سبک بشم، روزایی که کمک داشتم و همیشه بود، حالا بزار من کمکت کنم! اشکالی نداره اگه کمک بخوای و کسی رو پیشت داشته باشی!

خانم جانمبی اختیاری ادراریک_روز_جای_منبازگشتایزی لایف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید