سلام.
در ابتدا بگم که این پست را برای چالش کتابخوانی طاقچه می نویسم.
کتاب "درک یک پایان" از جولیان بارنز؛
برای من مطالعه کتاب از جهت دو بخش بودن کتاب جالب بود، در بخش اول قصه تمام می شود و در بخش دوم به زمان حال می آییم. برای فهم زندگی این کتاب را برگزیدم.
به نظرم اتفاقات مطرح شده در قصه شاید اگر مراقب نباشیم، طبیعی باشند و برای هر شخصی اتفاق بیوفتند. اما اینکه چطور از این گذرگاه های ناهموار به سلامت عبور کنیم بسته به روش ما در زندگی ست. تعالیمی که می آموزیم و به کار می بندیم تا حتی این موانع باعث هدفمند شدن و روشن تر شدن زندگی مان شود.
داستان سه دوست و اضافه شدن دوست جدید به آن ها. این که چقدر دوستان و شاید دوست ناهمگون مسیر آدم را منحرف می کند و تا آخر عمر ذهن، درگیر وقایع محدود می شود. به نظرم در انتخاب دوستان با توجه به کلام حضرت علی(ع)؛ (( همنشين، مانند وصله لباس است ؛ بنابراين ، دوستِ همگون با خودت انتخاب كن [كه وصله ناجور نباشد] ، همراه نيز چون دوست است ؛ پس ، همراه سازگار برگزين .)) باید دقت کرد و آزادانه قید افرادی رو زد.
این که صبور نباشیم ممکن است عشق خود را از دست بدهیم.
به نظرم قضاوت های شخصیت قصه نسبت به زندگی، تاریخ و ... مثل خودش است. نیمه، رها شده، نا استوار!
در ابتدای داستان سه دوست را داریم که فردی به نام ایدریئن که با آن ها متفاوت هست و او هم ساز مخالف می زند گرد هم جمع می شوند. و به نظرم اگر همین جای زندگی مراقب بود و جلوی گنده گویی های خود رو گرفت و الکی افراد را به خاطر دانششان ستایش نکرد و در دل آن ها را الکی بزرگ نپرورید و بتشان نکرد، قصه داستان هم جور دیگه پیش می رفت، شخصیت مستقل آزاد و موفق!
و اما ایدریئن، که بی اخلاقی اش او را شاید از مسیر علم منحرف کرد.
شاید باید صبور بود و سختی های راه رو حتی دربه دری ها رو به جان خربد و در نهایت پیروز شد.
بخشی از کتاب:
"هیچ گاه نفهمیدم، چون از سر بلاهت هیچ وقت نپرسیدم که این گفته او بر چه اساسی بود. مگر نمی گویند روزگار مچ آدم را می گیرد؟ شاید روزگار مچ برادر جک را گرفته بود و او را برای جدی نبودن تنبیه کرده بود."
"جک را پس از فارغ التحصیلی در ذهن مجسم کردم، که با پارتی بازی در یک شرکت بزرگ چند ملیتی استخدام شده است."
"می خواهی خاطره ای واپسین از خود باقی بگذاری، خاطره ای خوش؛ می خواهیزاگر اتفاقا هواپیمای تو آن یک پروازی از آب درآمد که خطرناک تر از رفتن به دکان سر گذر است، بازماندگانت یاد بودی خوب از تو داشته باشند."
"در دوره ای از زندگی ام واقعا فکر می کردم که می توانم به ابتدا برگردم و همه چیز را تغییر دهم. می توانم گردش خون را وارونه کنم. خودبینی ام به حدی بود که حتی گمان می کردم اگر اغراق نباشد می توانم کاری کنم که ورونیکا دوباره مرا دوست بدارد و مهم است که این کار انجام بگیرد. وقتی او درباره "تمام کردن ماجرا" ایمیل زد، اصلا تشخیص ندادم که لحن تمسخر و ریشخند آمیز دارد، و آن را نوعی دعوت، در حد "بیا تو دلم" تلقی کردم."